صلیب سلمان

«صلیب سلمان» نوشته حسین قربانزاده، داستانی پرتنش و احساسی است که در آن مسائلی چون دوستی، خیانت، تعصبات مذهبی و تلاش برای فهم و درک متقابل بین فرهنگ‌ها به چالش کشیده می‌شوند. داستان با تمرکز بر شخصیت سلمان، جوانی ایرانی مقیم آلمان، پیش می‌رود که در موقعیتی خطرناک و غیرمنتظره قرار می‌گیرد. او در تلاش برای نجات دوستش مایکل از دست یک گروه خشونت‌آمیز، با چالش‌های اخلاقی و تصمیم‌گیری‌های سختی روبرو می‌شود

سلمان که در یک موقعیت پیچیده و خطرناک گرفتار شده، تلاش می‌کند با استفاده از ارزش‌های مورد پذیرش خود، از جمله دوستی و وفاداری، بر موقعیت غلبه کند. او با توسل به خرد و شجاعت، سعی در رهایی از موقعیت خطرناک دارد و در این راه با دشواری‌ها و تردیدهایی روبرو می‌شود که او را به‌سوی خودشناسی و فهم عمیق‌تری از مفهوم انسانیت سوق می‌دهد. «صلیب سلمان» داستانی هیجان‌انگیز، دراماتیک و قابل‌تأمل است.

بریده‌ای از کتاب صلیب سلمان

اویس دهانش را چسباند به شاخه درخت هلو، آرام گفت: «دختر خوب، ابرها وقتی از روی قله ساوالان رد می‌شوند عظمت سلطان مات و مبهوت‌شان می‌کند، اردیبهشت را با دی ماه اشتباه می‌گیرند، شکوفه نزن دختر خوب، صبر کن ابرها هوشیار شوند. مبادا شکوفه‌هایت زیر برف بد موقع پنهان شود و بسوزد!» لبخند زدم. اویس به قله خیره شد گفت: «اویس زبان درخت‌ها را می فهمد، زبان «آی» خودش را نفهمد؟» سرخ شدم. ادامه داد: «فر من، راین زبان دل را می‌فهمد پاسخ هم می‌دهد. از بیخ گوش ساوالان تا راین فاصله‌ای نیست، اما آی من! فر من؛ فاصله‌ها همیشه امانت‌دار نیستند!»