نگاهی به رمان بشکوچ؛ عاشقانه‌ای در دلِ خاک و خون

14 بهمن 1402

در این یادداشت نگاهی داشتیم به رمان «بشکوچ» اثری از سلمان کریمی که به تازگی در انتشارات سوره‌مهر به چاپ رسیده است.

عشق ناگهان جرقه می‌زند. مهم نیست در دل جنگ باشی یا خلوتی امن، اهمیتی ندارد در گلستان قدم می‌زنی یا لابه‌لای اجساد، عشق هیچ‌گاه به موقعیت و مکان اهمیت نمی‌دهد و هرجایی که لازم است، حضور پیدا می‌کند و قلب را در تپش‌های ناگهانی خویش غرق می‌سازد.

بشکوچ، داستان عشق و جنگ است. دو امر متضاد، ولی در هم‌تنیده. عشق برای آدمی مانند طنابی است که او را از قعر سیاهی و تنهایی نجات می‌دهد و به دنیای رنگی و پر شکوفه دعوت می‌کند. بشر در طول زندگانی، دمادم در انتظار ظاهر شدن این طناب است. اما گاهی آدمی با دست خود شروع به بریدن طناب می‌کند. گاهی انسان برای امری والاتر، از تقدس عشق و زیبایی‌هایش چشم می‌پوشد و تپش‌های دیوانه‌وار قلب را فدای آرمان و اهداف بالاتر می‌کند.

«بشکوچ» داستان از هم‌گسستن و تنها ماندن آدم‌های عاشق است. داستان عشقی سی وچهار روزه که عمق زخم و ماندگاریش قطعا ابدی است. کتاب بشکوچ سه راوی دارد. کیارش، سلدا و ایرانه که هرکدام مخاطب را با زاویه دید خود، به تماشای وقایع می‌نشاند.

شخصیت اصلی داستان کیارش نام دارد. تکاور جوان نیروی دریایی که از کودکی عشق به نظام و خدمت به میهن آرزویش بوده است. مادر در فکر داماد کردن پسرش است. کیارش در آخرین تماس تلفنی قول می‌دهد در مرخصی بعدی، خیال مادر و دختر دایی‌اش را بابت ازدواج راحت کند. اما خبر درگیری و دست‌درازی عراق به خاک ایران، ورق را برمی‌گرداند و کیارش راهی جنوب می‌شود. جایی که دشمن و عشق هر دو در کمینش نشسته‌اند.

داستان در شهر خوزستان شکل می‌گیرد. زمانی که رژیم بعثی وارد خاک وطن می‌شود، کیارش و دیگر همرزمانش برای مقابله با دشمن راهی خوزستان می‌شوند. فضا و اتمسفر داستان صحنه‌ی واقعی از جنگ و آوارگی را در خود دارد. خانه‌هایی که ویران شده‌اند، خانواده‌هایی که آواره شهر‌های اطراف می‌شوند، جوانانی که هم‌پای رزمنده‌ها با دلی پر از شجاعت و دستان خالی به مبارزه و ایستادگی مشغولند.

«بشکوچ» جدا از فضای خاک آلود و صدای بمب و خمپاره، انعکاس درد و رنج‌هاست. تصویری پر از جزییات از مردمانی که برای نگه‌داشتن شهرشان، بار‌ها و بار‌ها پیکر متلاشی شده عزیزان‌شان را به خاک می‌سپارند و دوباره با کمری خمیده از داغ، قد راست می‌کنند.

کیارش در بدو ورود به خوزستان، شاهد مناظر دردناکی می‌شود. او دوستش اسماعیل را که خوزستانی است، برای دیدن خانواده‌ش همراهی می‌کند. خانه‌ی اسماعیل در چند قدمی گام‌های آن‌ها با خاک یکسان می‌شود. «اسماعیل روی خاک‌های سقف پایین آمده دالان ایستاده بود و خیره به حیاط، در جا خشک شده بود.

«پشت سرش ایستادم و به کف حیاط نگاه کردم. جنازه‌ها لت‌وپار بودند؛ دختری که بدنش از کمر نصف شده و نیم‌تنه بالایش با کمی فاصله از پا‌ها افتاده بود کنار تنه شکسته نخل؛ حتما جنازه انسیه بود..» جای جای رمان «بشکوچ»، پر از تصاویری این چنینی است که مخاطب را به عمق فاجعه‌ای به نام جنگ می‌برد.

عشق به وقت درماندگی و رنج، در نقش نجات‌دهنده ظاهر می‌شود. «ایرانه» دختری که خون بختیاری آبا و اجدادش در رگ‌هایش طغیان کرده، در یک اتفاق ساده، حادثه‌آفرین عشق می‌شود.
ایرانه از لحظه ورود دشمن به شهر، تفنگ «ام یک» کهنه‌اش را دست گرفته است. دختری که از کودکی همپای پسر‌های همسایه بازی کرده، حالا همدوش همان جوان‌ها، برای نجات همسایه و آشنایان تمام شهر را زیر پا می‌گذارد و خود را بدون ترس در دل حوادث می‌اندازد.

او در بدو ورود کیارش، در برخوردی نه چندان مهربانانه، میزبان جرقه‌ی از جنس عشق می‌شود. عشقی که در جریان داستان هر لحظه قوی و پررنگ‌تر می‌شود، اما ذره‌ای او را از اهداف و نیتش یعنی ایستادگی در برابر دشمن کم نمی‌کند. ایرانه فکر انتقام است. او شاهد از دست دادن عزیزانش است و نمی‌تواند چشم بر روی چیز‌هایی که دیده، ببندد.

«اگه پدر و مادرمون رو کشتن، اگه جون خواهر و برادرمون رو گرفتن، اگه تیکه‌های هم‌رزممون رو زیر تانک‌هاشون له کردن، تقاص پس می‌دن. انتقام قطره‌قطره خونشون رو می‌گیریم. اون‌ها خونشون برای حفظ این خاک ریخته شده. خون کسی که چشم به این خاک داشته باشه رو به تاوانش می‌ریزیم.»

ایرانه دختر لر داستان برای ثابت کردن حرفش، نه تنها چشم روی خود، بلکه روی شعله‌ای که در وجودش زبانه می‌کشد و گرمابخش قلبش می‌شود هم می‌بندد. آدمی یک‌جایی برای نجات دیگران، طناب عشق را رها می‌کند. ایرانه یکی از آنهاست.

بخشی از داستان را «سلدا» روایت می‌کند. دختری که چشم انتظار پسرعمه نظامی‌اش است تا او را به انتظاردیرینه‌اش برساند. سلدا از کودکی بذرعشق کیارش را در دل کاشته است و با تمام وجودش برای سرسبزماندن آن تقلا کرده است. خبر رفتن کیارش به جنگ، ترسِ از دادن کسی که دوستش دارد، باعث می‌شود از پوسته‌ی همیشگی‌اش که ترس نام دارد خارج شود. سلدا دوست داشت پزشک شود، اما ترس از موفق نشدن، او را به پرستاری قانع کرد. عشق همیشه دل و جرات آدمی را بیشتر می‌کند. همان‌طور که به سلدا چنان جسارتی می‌بخشد که برای کمک کردن به مجروحین و دیدن پسرعمه، برخلاف میل خانواده راهی جنوب می‌شود.

«کی این‌قدر برزگ شدی که من نفهمیدم؟
بیشتر منظورش این بود که کی اینقدر جسور شدی. حتی عمه هم این انتظار را نداشت که روی حرف پدرم حرفی بزنم. اگر حالا نمی‌رفتم معلوم نبود دوباره بتوانم کیارش را ببینم یا نه. حالا هم خیلی دیر بود.»

سلمان کریمی، نویسنده کتاب بشکوچ، به خوبی توانسته روایت سه راوی را در کنار هزاران خرده روایت دیگر که همگی آغشته به خون هستند، موازی هم پیش ببرد و در انتهای داستان بهم برساند.

شخصیت پردازی قوی، تصویر سازی‌های خوب، ساختن اتمسفر و فضای داستانی مناسب، ۳۴ روز مقاومت مردمان خرمشهر را به زیبایی تمام روایت کرده است و از اول تا انتهای رمان، عشق مانند نخ تسبیح تمام حوادث و اتفاقات این مقاومت ۳۴ روزه را در کنار هم نگه داشته است تا در انتها بار دیگر مخاطب را با قدرت و تواناییش آشنا سازد. قدرتی که گاهی با نرسیدن قوی‌تر و ماندگارتر می‌شود. شخصیت‌های داستان، آنقدر واقعی و جاندار هستند که هر کدام توانایی آن را دارند تا بشکوچ این سرزمین شوند. نام و یادشان در جای‌جای این سرزمین حکاکی شود. «بشکوچ» می‌تواند یک قسمت ازهزاران قسمت نادیده و ناگفته جنگ باشد. جنگی که گاهی دردل خاک و خون پذیرای عشق می‌شود و تا ابد به یادگار می‌ماند.

 

منبع: میزان
نویسنده: فاطمه رهبر

ثبت نظر و نظرات

اولین نفری باش که نظرش منتشر میشه

مطالب مرتبط

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد