«ماه و پروین» روایتی دیگر از عاشقانه‌های دوران دفاع مقدس

21 فروردین 1402

مطالعه زندگی مردان و زنانی که در سال‌های پرالتهاب جنگ هشت‌ساله ایران و عراق جان خود را قربانی آرمان‌های‌شان کردند، بیش از هر چیز یادآور مسئله‌ای است که گاه در اذهان عمومی مغفول می‌ماند: آن‌ها جوانان و سالمندانی بودند مثل ما، با مشکلات، ترس‌ها، امیدها، عاشقانه‌ها و آرزو‌هایی که هر یک از ما مشابه آن […]

مطالعه زندگی مردان و زنانی که در سال‌های پرالتهاب جنگ هشت‌ساله ایران و عراق جان خود را قربانی آرمان‌های‌شان کردند، بیش از هر چیز یادآور مسئله‌ای است که گاه در اذهان عمومی مغفول می‌ماند: آن‌ها جوانان و سالمندانی بودند مثل ما، با مشکلات، ترس‌ها، امیدها، عاشقانه‌ها و آرزو‌هایی که هر یک از ما مشابه آن را در زندگی خود تجربه کرده‌ایم. شهید جلال‌الدین ذوالقدر که بازخوانی بخش‌هایی از زندگی او را در کتاب صوتی ماه و پروین می‌شنویم نیز از این قاعده مستثنی نبود. او نیز همچون بسیاری از ما عشقی بزرگ و ارجمند را در سینه داشت و با وجود این، جانبازانه به میدان نبرد رفت تا جان خود را در راه آرمان والایش فدا کند. روایت این عشق را از زبان همسر شهید در این کتاب صوتی می‌شنوید.
شهید جلال‌الدین ذوالقدر در مهرماه سال ۱۳۳۸ در روستایی واقع در توابع شهر تاکستان چشم به جهان گشود. ۲۳ سال داشت که ازدواج کرد و زندگی مشترک خود را با خدیجه پرپینچی در ابتدای سال‌های جوانی آغاز کرد. حاصل این ازدواج یک دختر بود و دریایی از خاطرات شیرین و گاه غمبار که پس از شهادت او به رشته تحریر درآمدند و بخشی از آن‌ها را در کتاب صوتی ماه و پروین می‌شنوید. تنها یک سال از ازدواج عاشقانه این شهید گذشته بود که در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت گلوله به درجه شهادت نائل آمد.
زینت‌السادات موسوی و مهناز حیدری مصاحبه با همسر این شهید پاکباز را ترتیب داده‌اند و در نهایت مستندی داستانی و مکتوب از زندگی شهید ذوالقدر در قالب کتابی گویا به همت نشر صوتی سماوا و انتشارات سوره مهر منتشر شد.
خدیجه پرپینچی، همسر شهید جلال‌الدین ذوالقدر در کتاب صوتی ماه و پروین پای میز مصاحبه‌ای دلنشین با زینت السادات موسوی و مهناز حیدری نشسته است و روایت زندگی عاشقانه خود را با همسر شهیدش بازگو می‌کند.
در بخشی از کتاب ماه و پروین می‌خوانیم:
بین خواهران حاج داوود، به شهین جان حس نزدیکی خاصی داشتن. همسر اون هم پاسدار بود و تو جبهه می‌جنگید. می‌دونستم دلشوره شوهرش رو داره. دم غروب دست روی شکم می‌ذاشت و به بهانه پیاده‌روی سلانه‌سلانه تو حیاط قدم می‌زد و اینجوری حس دلتنگی و نگرانیش رو می‌پوشوند، اما این بهانه‌ها نمی‌تونست منو فریب بده. می‌فهمیدم جسمش تو این خونه‌ست و روحش هزاران کیلومتر دورتر از ماست. جا خوردن‌هاش از صدای زنگ خونه، رنگ‌به‌رنگ شدناش وقت صحبت با تلفن، بغضش تو مهمونی‌ها، بی‌اشتهاییش سر سفره غذا، حواس‌پرتی‌هاش موقع صحبت، همه و همه برای من آشنا بودند. اسفندماه ۱۳۶۳ فرزندش به دنیا اومد. به خاطر دایی شهیدش اسمشو قاسم گذاشتن؛ یه نوزاد زیبا با گونه‌های سرخ و مو‌های پرپشت مشکی. آقا حجت دوازدهمین روز تولد فرزندش اومد مرخصی. راه زیادی طی کرده و خسته و خاکی بود. هرچی گفتیم کمی بره بخوابه و خستگی درکنه به خرجش نرفت که نرفت. در جواب مرتب تکرار می‌کرد: «حیف نیست بگیرم بخوابم و وقتمو هدر بدم؟» و نوشکفته‌ش رو تو آغوش گرفته بود و تکون‌تکون می‌داد که آروم بگیره.

برچسب ها:

ثبت نظر و نظرات

اولین نفری باش که نظرش منتشر میشه

مطالب مرتبط

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد