برشی از کتاب:
یک جایی توی همان معبر یکی از مجروحان چسبید به پای من. به ما گفته بودند که اصلاً کاری به کار مجروحان و شهدا نداشته باشیم. امدادگرها خودشان به مجروحان میرسند. از ترس، پاهایم را هی جلو میکشیدم و میگفتم:
«الان امدادگر میآید. باید برویم جلو.» گفت:
«یک لحظه برگرد.» برگشتم، دیدم یک خشاب توی دستش گرفته. گفت:
«تو را جان امام اینها را عوض من شلیک کن.» گریه کنان خشابش را گرفتم و خشاب خودم را درآوردم و آن را گذاشتم توی کلاش…
کتاب «زخمهای نشمرده؛ خاطرات آزادهٔ جانباز مدافع حرم حاججعفر عباسنژاد»، بهقلم حسین غفاری.
19 بهمن 1401