برشی از کتاب:
نفسزنان دست به کمر ایستادم، پشیمان گفتم: «حالا چی کنیم محمود آقا؟» ارجی گفت: «برو پیش دژبان» رفتم. اسمش آرش بود. آمد تابوت خالی را دید. خندید و گفت: «چی کردید با جوان مردم» صدایشان کرد. نشانشان داد و گفت: «باباجان هیچی نیست.» آنها میگفتند: «به حضرت عباس جنازه بود توش!» گفتم: «آقاجان جنازه من بودم شما چرا نمیفهمید. چرا باور نمیکنید؟ ما هم یک موقع خسته میشویم. ما هم آدمیم. اگر از این شوخیها نکنیم دلمان میترکد… از صبح که میآییم سرکار شهید است و گریه زاری.»
کتاب «روزهای پیامبری»، بهقلم روحالله شریفی.
19 بهمن 1401