◼️
برشی از کتاب «هزار جان گرامی؛ روایتنامهٔ بدرقهٔ حاج قاسم سلیمانی»
«صحن امامرضا(ع) انگار گودی قتلگاه شده بود. پردۀ عصرعاشورای فرشچیانْ جان گرفته بود. بیبهانه میگریستیم؛ من، مردم، آسمان، و حتی بهگمانم خود تو؛ برای اینهمه رحمت که با خودت آوردی. حس بیپناهی داشتیم. تکیهگاهی از پشتمان برداشته شده بود و تنهای نحیفمان میلرزید. تولیت آستان چند جملهای صحبت کرد. و بعد تابوتها را برداشتند. و تو میرفتی که در زندگیِ دنیایی من تمام شوی. و دیدار بعدی بماند به قیامت.»
بخشی از روایتِ «مرثیهای برای یک خادم» بهقلم محمد عربی.
19 بهمن 1401