آنک آن یتیم نظرکرده
بانويم، چنانكه بر او گران نيايد، نرم گفت: به خواب اندر اما، مرا فرمودهاند كه محمّدش نام كنم.
عبدالمطلب، نوزاد را بر سرِ دست گرفت. چندى به مهر، خيره وى شد. آنگاه او را بر سينه فشرد، و گفت: اميد كه اين نام، براى يادگار عبدالله من مقامى بزرگ به همراه آورد.»
اينك از پسِ هفت روز، گاهِ آن رسيده بود تا نوزاد به ديگران نموده شود و نامش بر آنان آشكار گردد. پس، چون طعام و شربت خورده و آشاميده شد، عبدالمطلب، محمد را خواست. بَرَكه او را برد.
عبدالمطلب، نوزاد را گرد تا گرد مجلس گردانيد، و به حاضران نمود. جمله، مهرآميز در او نگريستند.
از آن ميان، پيرى پرسيد: نام او را چه كردهاى، اى عبدالمطلب؟
– محمّد.
– از چه رو محمّدش نام كردى؛ با آنكه پيشتر در ميان پدران و خويشانت، اين نام نبود؟
عبدالمطلب بر آن شد كه قصه آن رؤياى عروسش را باز گويد. ليك، به ناگاه در خاطرش آورد كه آن راز بايد كه پوشيده ماند…
#سوره_مهر
#کتاب_خوب_بخوانیم
#حوزه_هنری
@sooremehr
19 بهمن 1401