یه دفعه صدای باز شدن در از پشت سرم اومد. بازم همه ساکت شدن. فقط بچه نعره مي‌کشید و گریه‌ش ادامه داشت. تازه وارد داد زد يكي صداي اين توله رو خفه كنه و در رو محکم بست. بلافاصله یه نفر طرف بچه اومد و سرش داد زد که خفه شو. اما صدای اون بازم بلندتر شد. دوباره سرش داد زد که گفتم خفه‌شو حرومزاده. تو هم پدرت خُمينيه هم مادرت. هم‌زمان دستشو بالا برد و يك سيلي محكم تو گوش بچه زد. اما بچه ول کن نبود. مامور انگار که کنترلش رو از دست داده باشه، کلتش رو بیرون کشید، دستش رو بالا برد و بعد با ته کلت ضربه‌ای محکم به سر بچه زد. صداي بچه در دم قطع شد. تو دلم گفتم واي خدايا يعني مغز بچه تركيد؟ خدايا چرا صداش درنمي‌آد؟ هی سرک کشیدم ببینم بچه چی شده، یه دفعه یک پشت گردنی محکم خوردم و یکی بهم گفت چشم‌بندتو بالاتر بکش.

کتاب «زقاق پنجاه و شش» خاطرات هانی خرمشاهی؛ روایتی تکان‌دهنده از سرنوشت یک میلیون ایرانی مقیم عراق در زمان صدام
#سوره_مهر
#کتاب_خوب_بخوانیم
#حوزه_هنری
@sooremehr

19 بهمن 1401

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد