#انقلاب_ما
رمان #زمستان_بی_شازده
نوشتهٔ#فاطمه_نفری
شازده که اوج گرفت دستم را سایبان چشمم کردم تا پروازش را قشنگ ببینم محشر بود، عجب پروازی میکرد ! میارزید که پول یک ماه کارگریام را بدهم و او را بخرم، هرچقدر هم که مامان غر میزد ، میارزید ! صدای دادهای مامان که آمد ، به خودم آمدم. رضا… با توأم … دو ساعت است آنجا چه غلطی میکنی؟ ناشتایی خورده نخورده رفتی با آن کفتر ها ور میروی؟ بی برو مغازه مش رمضان ببین آقات را پیدا میکنی یا نه؟ پریدم لبه پشت بام و به حیاط نگاه کردم . مامان دست به کمر ایستاده بود و بالا را نگاه میکرد ، گفتم: من نمیروم ! همین دیروز هم به خاطر شما رفتم، الکی گفت تلفن قطع است ! من دیگر رویم نمیشود بروم، هر وقت قرضش را دادیم، میروم و مثل آدم تلفن میکنم ! مامان چادر قهوهای گل ریزش را بست دور کمرش و جارو را برداشت تا حیاط را جارو بزند. صدایش آرامتر شد.
#سوره_مهر
#کتاب_خوب_بخوانیم
#حوزه_هنری
#دهه_فجر
@sooremehr
19 بهمن 1401