روزی در همان اوایل جنگ، آیت الله جمی امام جمعه آبادان برای دادن پیام به رزمندگان و برای سرکشی و دلداری ما به اتفاق برادرشان به رادیو آبادان آمدند. پس از خوش و بش با همکاران و ضبط پیام آن روزشان، رو به من کردند و با صمیمیت خاصی گفتند:
صابر! قدری موهای من بلند شده، برای من کوتاه میکنی؟!
با شرمندگی گفتم: آقا من که آرایشگری نمیدانم! اما در این بیابان و برهوت بیکسی هر چه شما بفرمایید!
در رادیو یک قیچی مخصوص داشتیم. از آن قیچیهای بزرگ خیاطی که دو سه برابر قیچیهای معمولی است و ماشین اصلاح دستی هم از خانه آورده بودم. به حاج آقا گفتم:
بفرمایید بشینید! تلاش خودم رو میکنم!
بالاخره موهای ایشان را با وسواس زیادی یک قدری با همان قیچی بزرگ خیاطی کوتاه کردم. یادم هست که برادرش هم که از نیروهای مبارز قبل از انقلاب بود و در زمان رژیم شاه هم چندین سال زندان رفته بود. به من گفت: سر مرا هم از ته بتراش! چون امکانات بهداشتی و آب در شهر چندان مناسب نیست!
سر آقا عبدالرسول برادر حاج آقای جمی را هم از ته تراشیدم! در این حین، آقای صدرهاشمی به شوخی گفت: آقا رسول حالا سرت باب خمپاره شد!
@sooremehr
19 بهمن 1401