اسد نشسته بود روی صندلی پارک. لم داده بود و آسمان را نگاه می کرد. قطره های باران مستقیم می آمد و تا می خورد به صورتش، پخش می شد توی هوا. بوی تازگی می گرفت. گفتم:« خُب چی صدات کنم؟» چیزی از کُد دادن و کُد گرفتن نمی دانست. سرش را تکان نداد. پلک اش را هم گذاشت و دنگی گفت:« سُهراب» خندیدم و گفتم:« با این چشا؟!» همینطور دنگی سرش را چرخاند آنطرف و گفت:« مگه چشه؟» گفتم:« خُب چشه، ولی انگار خدا قشنگ تر از اینا نیافریده!» برگشت. زُل زد به چشمهایم. نی نی آبی چشمهایش توی آب بی رنگ تر شده بود، ولی لب هایش می جنبید. سرخ و گرم. عین آلوچه های باغ پدربزرگ توی تابستان بود که عطش آدم را نمی خواباند، ولی دل آدم را حالی به حالی می کند. همینطور دنگی گفتم:« اسفندیار چطوره؟» آب رنگش را بیشتر می شست. بی رنگی اش را دوست داشتم. گفت:« واسه چی؟» خندیدم و گردنم را ول کردم که روی شانه ام یله بدهد. گفتم:« آخه توی اسفند یارم شدی!»
مجموعه داستان #ساعت_دنگی
نوشتهٔ #محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
شما میتوانید برای تهیهٔ این کتاب به سایت سوره مهر مراجعه فرمایید
www.sooremehr.ir
#سوره_مهر
#کتاب_خوب_بخوانیم
#حوزه_هنری
@sooremehr
19 بهمن 1401