«سحرگاه روز بعد، زمین مثل تختهای از یخ بود و از آسمان زمهریر میبارید. کوه صاحب الزمان بالا سر گلزار شهدای کرمان، بلند و استوار در شعاع نورافکنها دیده میشد. اول شب، به سردار حسنی زنگ زده بودم و خواهش کرده بودم اگر خبری از ساعت تدفین دارد به من هم بگوید. بیهیچ توضیحی گفت: «شاید پیش از اذان صبح.» با یاد عزیزت خوابیدم. ساعت 3 بامداد بیاطلاع اهل خانه آمدم به سمت
گلزار شهدا. آن موقع شب، جمعیتی را دیدم که از لحظه لغو مراسم تدفین تا آن سحرگاه سرد، بیش از پانزده ساعت بر دروازههای جنگل قائم ایستاده یا در ماشینهایشان نشسته بودند که بیوداع با تو به شهرهایشان برنگردند. پلیس، راههای ورود به گلزار شهدا را همچنان بسته بود.
به داخل داربست راهم ندادند. آدمهای مهم میتوانستند با نشان دادن کارت ورود که قبال گرفته بودند داخل بشوند. من کارت نداشتم، مهم هم نبودم. ایستادم میان قبور شهدا. برای صدمین بار از هندزفری که توی گوشهایم بود، به شروه سوزناک نوحهخوان بوشهری گوش دادم و گریه کردم:
فلک داد و فلک صد داد و بیداد
فلک تخت سلیمان داد بر باد
سلیمانی که حکم بر باد میکرد
خودش میدید که تختش میبره باد»
@sooremehr
19 بهمن 1401