«یکی از اخراجی‌ها سلمان زادخوش بود؛ وقتی آب از سرش گذشته بود، دیگر ترس و ملاحظه‌کاری هم در وجودش دیده نمی‌شد. صدایش را روی تو بلند کرد و گفت: «آقای سلیمانی من می‌خوام بدونم شما اصلا چه کاره هستین که نمی‌گذارین ما بریم برا دین و کشورمون بجنگیم؟ ما که ایقد آموزش دیدیم، ایقد زحمت کشیدیم، به خدا نامردیه که نگذارین مایم بریم.» سلمان اشک می‌ریخت و دعوا می‌کرد. بالاخره به سخن درآمدی و گفتی: »بچه‌های کم سن و سال وقتی اسیر میشن، عراقیا مجبورشون میکنن بگن ما را به ً زور فرستادن جنگ!«سلمان با همان شجاعت قبلی گفت: «اتفاقا بچه‌ها ا بزرگترا شجاعترن. تازه، بعضی از اونا که ادعاشونم میشه تو عملیات کپ می‌کنن. ها بله!» تو دیگر فرصت نداشتی با سلمان یکی به دو کنی. رفتی و طفلی سلمان با چشمان اشکبار کنار زمین چمن حیران و سرگردان ماند و تو هیچوقت متوجه نشدی که سلمان چطور خودش را به ایستگاه قطار رساند و زیر صندلی قطار قایم شد و با ما به اهواز رسید.
حاجی ببخش که آن روز حرفت را گوش ندادیم. البته چوبش را هم خوردیم. همانطور که پیش بینی کرده بودی به اسارت درآمدیم و چقدر شکنجه شدیم، ولی نگفتیم به زور ما را فرستاده‌اند جبهه.»
@sooremehr

19 بهمن 1401

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد