وقتی داشتند عقدمان را می‌خواندند، از سر کنجکاوی، زیرچشمی نگاهش کردم. تا دیدمش، شناختم؛ خودش بود.
انگشتری را که مادرم دستش انداخته بود، توی انگشتش دیدم. انگار برای انگشتتش بزرگ بود. مشتش را محکم فشرده بود. احساس کردم می‌ترسد از دستش بیفتد. بی‌اختیار خندیدم. ازش خوشم آمده بود. همچنان رو گرفته بود و اهمیتی به من نمی‌داد. لااقل نگاه هم نمی‌کرد. توی دلم خدا را شکر کردم و دوباره گفتم: «خدا پدرتُ بیامرزه پدر!»
.
#حاج_جلال
خاطرات حاج #جلال_حاجی_بابایی
نوشتة #لیلا_نظری_گیلانده
شما می‌توانید برای تهیهٔ این کتاب به سایت سوره مهر مراجعه فرمایید:
www.sooremehr.ir
#سوره_مهر
#کتاب_خوب_بخوانیم
#حوزه_هنری
@sooremehr

19 بهمن 1401

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد