توضیحات
پیشتر ها اگر تنها میشد، از چند تا کتاب کهنه ای که توی گنجه کنار هم چیده بود، یکی را دست میگرفت، توی ایوان مینشست و میخواند. بیشتر از کتاب های داستان خوشش میآمد. چند شب و چند روز با داستان خلوت میکرد. او را یاد مادربزرگ میانداخت. بچه میشد. سرش را با گیس های بافته شده، روی پای مادربزرگ میگذاشت. چشمانش را میبست. مادربزرگ به مو هایش دست میکشید و برایش قصه میگفت؛ قصه ی اناری که از بالای درخت افتاده بود و سرِ یک ماهی را توی رودخانه شکسته بود. قصه ی کچل بدبختی که هیچ کس به او زن نمیداد. شاهزاده ای که توی صحرا موقع شکار، یک دل نه صد دل، عاشق دختری شده بود؛ و راهزن جوانمرد و مهربانی که از اموال اربابان، به فقرا و بیچارهها بخشش میکرد. فاطمه چشم هایش که گرم میشد، مادربزرگ قصهاش را تمام کرده بود: ـ او شان او طرف بوشَن، اَمان اَن طرف. سنگ و سوفال او شانی سر، خاکه کربلا اَمی سر ..

نازنین مهیمنی
پادکست های مرتبط
ارزیابی کارشناسان
کیفیت صدا: عالی
کیفیت گوینده: خوب
بک گراند موزیک : متوسط
جذابیت اثر : ضعیف