چاپ هشتم «سهم من از عاشقی»
هشتمین چاپ کتاب «سهم من از عاشقی» خاطرات خودنوشت رمضانعلی کاوسی از جانبازان قطع نخاعی کشور روانۀ بازار نشر شد.
گزارش خبری
1399/7/27
۱۲:۱۴
به گزارش پایگاه خبری سوره مهر، «سهم من از عاشقی» خاطرات خودنوشت
رمضانعلی کاوسی یکی از جانبازان قطع نخاع و ویلچرنشین استان اصفهان است که با قلمی
زیبا و روان نگاشته شده است.
دستان این جانباز عزیز ضعیف
است، اما او توانسته با ارادهای
مثال زدنی
تنها با انگشت سبابۀ دست چپش خاطراتش را بنویسد.
به باور ما و کسانی که سهم من از عاشقی را مطالعه کردهاند، این اثر
توانسته بخشی از تاریخ پر افتخار و پنهان دفاع مقدس کشورمان را به تصویر بکشد.
علاوه بر این، محتوای ارائه شده میتواند
اثرات اخلاقی و تربیتی هم برای نسل جوان به همراه داشته باشد.
کاوسی در مقدمه این کتاب مینویسد:
«قرار بود معلم شوم، اما عنایت حضرت دوست شهریور سال 1361 مرا به
سمت جبهه کشاند. تا یک قدمی بهشت هم پیش رفتم، اما در عملیات محرم بر اثر اصابت
ترکش خمپاره از ناحیۀ گردن ضایعه نخاعی و ویلچرنشین شدم. علاوه بر پاها، دستهایم نیز تا حد زیادی تواناییاش را از
دست داد. نمیدانم
علت انتخابم از سوی خداوند برای ثبت خاطراتم چه بود، اما شاکرم که باریتعالی این
علاقه را در وجودم به ثمر نشاند. مطالعۀ تعدادی از کتابهای ادبیات پایداری و آشنایی با خاطرات
برخی از رزمندگان و جانبازان جنگ تحمیلی انگیزۀ نوشتن را در من زنده کرد. بعد از
مطالعۀ این آثار، احساس کردم خاطرات روزهای جانبازی من هم میتواند برای هموطنانم
خواندنی و پر کشش باشد.
تمام کلمات این کتاب را به
خاطر کم توانی
دستانم با تأنی و تنها با انگشت سبابۀ دست چپم تایپ کردهام. به ظاهر تایپ حدود 90 هزار کلمه آن
هم با یک انگشت کار سختی است، اما احساسم این بود چنانچه با همین وضعیت خاطراتم را
روی کاغذ نریزم رسالت رزمنده بودنم را کامل نکردهام. من نوشتم تا دانشِ بعضی از مردم
کشورم دربارۀ جانبازان به برخورداری آنان از سهمیۀ دانشگاه و شاید نام یک کوچه یا
خیابان محدود نشود. نوشتم تا هموطنانم بدانند برای بعضی از رزمندگانِ این آب و
خاکْ جنگ در سال 1367 تمام نشد. من خاطراتم را به اشتراک گذاشتم تا مردم قدرشناس
کشورم بدانند عدهای از فرزندان این دیار مجبور شدند بعد از جنگ، با خوابیدن روی
تخت و تکیه زدن
روی ویلچر با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم کنند. بیشتر مردم ما نمیدانند مشکلاتی
بر دوش یک جانباز قطع نخاع سنگینی میکند
که گاهی قلم نیز، بهدلیل نارسایی واژهها، مجبور است دم فروبندد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «غرق در خیالپردازی بودم که یک لحظه به خودم آمدم؛
بدون ذرهای حرکت، به تخت چسبیده بودم. من به مانند زندانیای بودم که نمیتواند از زندانی که درِ آن هم باز است
فرار کند. نمیخواستم
با واقعیت موجود کنار بیایم. دوست داشتم فریاد بزنم و به همه بد و بیراه بگویم.
احساس میکردم روحم تحمل این جسم بیحرکت را ندارد. بهخاطر وضعیت پیشآمده، زیر
لب شکوِه را آغاز کردم و به خدا گفتم: «خدایا، میخوای با من چی کار کنی؟ من
حوصله ندارم سه ماه روی تخت بیمارستان بخوابم. میخوام زودتر خوب بشم برم خونهمون.
میخوام دوباره برم جبهه. چرا از میانِ این همه رزمندۀ زخمی، فقط من یکی باید اینجوری
باشم؟ این چه جور مجروحشدنیه که دست و پام سالمه، اما نمیتونم حرکتشون بدم؟»
نظرات کابران
اخبار مرتبط