با همت سوره مهر الکترونیک؛
«مردی که خواب نمی دید» شنیدنی شد

«مردی که خواب نمیدید»، خاطرات اسدالله خالدی است که به قلم داود بختیاری نوشته شده است؛ کتابی که حاصل یکسال مصاحبه و گفتوگوی نویسنده و راوی است؛ از روزهای پیش از انقلاب تا ساعاتی که خالدی در اسارت اردوگاههای عراق گذراند.
کتاب در 14 فصل تنظیم شده و نویسنده تلاش کرده تا با استفاده از زبانی ساده و در عین حال با بهکارگیری عناصر داستانی، به نوع روایت جذابیت بخشد. هرچند این موضوع در سالهای گذشته عمدتاً در نوع نگارش کتابهای خاطرات دیده میشود، اما با در نظر داشتن زمان انتشار اولین چاپ این اثر، باید آن را یکی از اولین آثار متفاوت با شیوهای نو در حوزه خاطرهنویسی در نظر گرفت.
راوی این کتاب متولد محله قدیمی شاپور تهران است. دوران ابتدایی و راهنماییاش را در مدرسهای در همان محله و دوران دبیرستانش را در مدرسه فرانسوی رازی در خیابان فرهنگ گذراند. پس از اخذ مدرک دیپلم برای ادامه تحصیلات راهی آلمان نزد برادرش میشود و در نهایت در رشته مهندسی کشاورزی از شهر گیسآلمان فارغالتحصیل میشود. او پس از بازگشت به ایران به فعالیتهای سیاسی مخالف رژیم میپردازد و چند صباحی نیز گرفتار سلولهای رژیم ساواک و آزار و اذیتها و شکنجههای ساواکیها میشود پس از پیروزی انقلاب عازم جبهههای نبرد میشود و پس به اسارت دشمن در میآید.
بیان جزئیات، توصیف، ایجاد فضا و استفاده از گفتوگو و شخصیتپردازی، سبب شده تا «مردی که خواب نمیدید» به یکی از جذابترین خاطرات حوزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تبدیل شود.
در بخشهایی از این خاطرات میخوانیم:
ناگهان سیمبکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابانهای اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحتتر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی.ـ عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر.به یاد کتاب تاریخ و تعریفهایی که از قزاقی که یک شب راه صدساله را پیموده بود، افتادم.ـ بیخود نیست برایش مجسمه یادبود ساختهاند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صدساله را برود.مردم شعار میدادند ... پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت ...ـ کسی فریاد کشید:ـ نمیتوانی بیا پایین تا خودم بروم.
سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم:ـ هنوز داش اسداللهات را نشناختهای ... تو یک چشم بههم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا میرود و همانجا لانه میسازد. چه فکر کردی. پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکلاش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربنداش.ـ نچ، نچ، این یارو خیلی کلفت است!
ناگهان دستهایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خندهام گرفت.ـ چهات است داش اسدالله؟ چرا خیط میکاری؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی.ـ چه وهمی ... دستهایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شدهاند. عصبی رگ انگشتهایم را میشکنم. پاهایم را از زانوها برمیدارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر میگذارم. لحظهای همانطور میمانم و بعد رو نوک گالشهای شاباجی میایستم تا دستم به بالای سر کلاهپوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیمبکسل را با یک حرکت دور گردن کلفتاش میاندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه میترکد. همراه مردم از همانجا فریاد میکشم. جمعیت هجوم میبرد به طرف سیمبکسل شعار را نیمگفته رها میکنم و با چشمان ترسزده به مردم نگاه میکنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه رضا شاه در وجودم چنگ میاندازد. یکهو تمام هیکل استخوانیام خیس از عرق میشود.
نظرات