فاطمه فاطمه

داستان «فاطمه، فاطمه» درباره دختری است که سرطان روده دارد. پدر فاطمه به طرزی مشکوک به قتل رسیده و او با مادربزرگش زندگی می‌کند. فضای کلی این داستان رئالیستی در شمال کشور می‌گذرد و تصویرسازی‌هایی از زی..ادامه

در دسته‌بندی ،

توضیحات و مشخصات

داستان «فاطمه، فاطمه» درباره دختری است که سرطان روده دارد. پدر فاطمه به طرزی مشکوک به قتل رسیده و او با مادربزرگش زندگی می‌کند. فضای کلی این داستان رئالیستی در شمال کشور می‌گذرد و تصویرسازی‌هایی از زیبایی‌های این خطه در جای‌جای اثر به چشم می‌خورد. با توجه به اینکه نویسنده خود گیلانی است با تسلطی زیاد فرهنگ و غذا و طبیعت و سنت نذری‌پزان شهرستان گیلان و آداب و رسوم و اعتقاد مردم به این مراسم را روایت می‌کند.

یدالله با دلجویی گفته بود: «ناراحت نباش. تا دو ـ سه سال دیگر، این طرف‌ها شلوغ می‌شود و همهٔ این زمین‌ها را می‌سازند!»

اما سال‌ها گذشت و جز تک‌وتوکی آدم، آن هم خیلی دور از آن‌ها، کس دیگری آن طرف‌ها به فکر خانه‌سازی نیفتاد. مارجان روزهایی که کار نداشت، دلش به هزار راه می‌رفت. نمی‌توانست یک جا بنشیند. از ایوان پا می‌شد و در حالی که با خودش حرف می‌زد، به حیاط می‌رفت. دوروبرِ خانه را می‌گشت. بعد درِ آهنی حیاط را که ضد زنگ خورده بود، باز می‌کرد و با چشمان دودوزن به جادهٔ خالی و بی‌انتها، خیره می‌شد؛ درست مثل وقت‌هایی که ساعتِ خانه آمدن اسماعیل دیر می‌شد و او با دلواپسی انتظارش را می‌کشید.

تا وقتی که اسماعیل بود، مارجان پناه و تکیه‌گاهی داشت. دوروبرِ خانه می‌پلکید و گوشه‌ای از کارها را می‌گرفت. وجودش دلگرم‌کننده بود، هم برای مارجان، هم برای فاطمه. بعد از اسماعیل، مارجان و فاطمه دیگر تنهای تنها شدند. مارجان سرِ کار که می‌رفت، همهٔ هوش و حواسش پیش فاطمه می‌ماند و هرطور بود، زودی خودش را می‌رساند خانه. همان وقت‌ها یک شب مارجان توی خواب، مادرش «ماه خانم» را دید که لباس سفید تنش بود و توی باغ آبی بزرگی، زیر درخت انار نشسته بود. گفت: «مارجان، تا می‌توانی به فاطمه انار بده بخورد! خونش دارد کم می‌شود…»

بریده‌ای از کتاب فاطمه فاطمه

صورتِ «ماه خانم» مثل وقتی که داشت می‌مرد، زردِ زرد بود. مارجان گفته بود: «مادر، تو چرا این قدر زرد شده‌ای؟!» ـ خونم کم شده مارجان! آن قدر کم که بالاخره مُردم و هیچ کس به دادم نرسید... مارجان، هراسان از خواب جسته بود. بعد از ظهر دلگیرِ یک پنج‌شنبه، رفته بود بازار؛ خرما خریده بود و رفته بود قبرستان و برای مادر و پدرش و یدالله خیرات داده بود. مارجان حالا فهمیده بود که خوابش تعبیر شده است و دارد فاطمه را از دست می‌دهد، حالا که روزی صد بار، دست‌هایش را به سوی آسمان راست می‌کرد و با بغض می‌گفت: «خدایا! خودت کمکم کن! کسی جز تو ندارم. ای کسِ تمام بی‌کسان!»پیش‌ترها اگر تنها می‌شد از چند تا کتاب کهنه‌ای که توی گنجه کنار هم چیده بود یکی را دست می‌گرفت توی ایوان می‌نشست و می‌خواند بیشتر از کتاب‌های داستان خوشش می‌آمد چند شب و چند روز با داستان خلوت می‌کرد او را یاد مادربزرگ می‌انداخت بچه می‌شد سرش را با گیس‌های بافته شده روی پای مادر بزرگ می‌گذاشت چشمانش را می‌بست مادربزرگ به موهایش دست می‌کشید و برایش قصه می‌گفت قصه اناری که از بالای درخت افتاده بود و سر یک ماهی را توی رودخانه شکسته بود قصه کچل بدبختی هیچ‌کس به او زن نمی‌داد شاهزاده‌ای توی صحرا موقع شکار یک دل نه صد دل عاشق دختر شده بود و راهزن جوانمرد و مهربانی که از اموال اربابان، به فقرا و بیچاره‌ها بخشش می‌کرد. فاطمه چشم‌هایش که گرم می‌شد، مادربزرگ قصه‌اش را تمام کرده بود: او شان او طرف بوشَن، اَمان اَن طرف. سنگ و سوفال او شانی سر، خاکه کربلا اَمی سر... .

مشخصات

  • نویسنده:

    رحمت حقی‌پور،

  • شابک:

    9786001758904

  • تعداد صفحه:

    56

  • سال انتشار شمسی:

    1393

پدیدآورندگان

ثبت نظر و نظرات

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد