به من نگو فرمانده
روایتی از زندگی شهید محمود حاج مهدی ئی- قیمت: 98,000 تومان
توضیحات و مشخصات
کتاب به من نگو فرمانده به قلم نجمهالسادات موسویبیوکی نویسندهٔ یزدی، روایتی از زندگی و مجاهدتهای سردار شهید مهندس «محمود حاج مهدیئی» از فرماندهان یزدی یگان مهندسی ـ رزمی دوران دفاع مقدس است.
این شهید والامقام فرمانده لشکر حضرت بقیهالله (عج) بود و معاونت عملیاتی قرارگاه مهندسی ـ رزمی «صراط المستقیم» را بر عهده داشت و با حضور فعال در عملیاتهای مختلف و اتخاذ تمهیدات مهندسی و پشتیبانی، منشأ خدمات فراوانی در دفاع مقدس بود.
در این اثر بخشی از سبک زندگی، منش، شخصیت، سوابق و رویه شغلی این شهید والامقام از زبان همسر، خواهر، برادرها، دوستان، اساتید، همرزمان و همکارانش روایت شده است.
بریدهای از کتاب به من نگو فرمانده
«آقای مدقق سرش را انداخته بود پایین و به سیاهی نوک کفشش نگاه میکرد. سفیدیِ کهنهخراشِ نوک کفش، مثل ماهِ پشت ابر، زیر رنگ کبود واکس، خودش را باخته بود. نگاه بیجانش را از روی لوزیلوزیهایِ خاکگرفتهٔ در فلزی بالا کشید تا به انگشت اشارهاش رسید. حساب زمان از دستش دررفته بود. یادش نمیآمد چند وقت است که انگشتش را چند سانتیمتر پایینتر از زنگ نشانده روی دیوار و فشار میدهد. آنطور که چینخوردگی بند اول انگشتش سفید شده، خون دویده بود زیر پوستهٔ ناخن کوتاهش. معلوم بود که خیلی وقت است در همان حال ایستاده است. ساعت مچی، روی دستش کمی بالا رفته بود. صفحهٔ گرد و سنگین آن آستین پیراهن مردانهاش را هم با خودش برده بود بالا. دستش را پایین انداخت و چند باری تکان داد تا ساعت دوباره بیفتد سر جایش، روی مچ. بند نقرهای ساعت با سماجت چسبیده بود به پوست آفتابخوردهٔ دستش. پوست زیر بند ساعت عرق کرده بود. این را وقتی فهمید که بند ساعت با آن خیسی افتاد روی مچ دستش. پوست دستش با سیلی بند حصیری ساعت سرخ شده بود. انگار دریای آب جاری شده باشد روی مچش. روی دستش همان خیسی را حس کرد، که از مهرهٔ اول کمرش کشیده میشد تا سفتی کمربند چرمی شلوار دور کمرش. آستینش که افتاد پایین، ردِّ خیسی به جان لباس افتاد. به ساعتش نگاهی کرد. ۳:۰۰ بعدازظهر بود. کمی اینپا و آنپا کرد و بالاخره دلش را به دریا زد. یکی دو باری دستش را روی زنگ فشار داد و بعد هم انگشتش را گذاشت توی شیار آجر شکستهٔ دیوار. صدای کشیده شدن کفش روی موزاییکهای کف حیاط که به گوشش رسید، تن و بدنش لرزید. حالا فرمان شروع حمله را داده بود. حمله را زیرلبی گفته و دو بار شلیک کرده بود به زنگ. حالا ولی دلش میخواست از خواب بپرد. ولی بیدار بود و دیگر لو رفته بودند. دیگر ترسیدن و منصرف شدن و عقبنشینی معنایی نداشت. نمیتوانست بگوید الان برای عملیات مناسب نیست. باید تا آخرین نفس میماند پای کاری که شروع کرده بود. این سبکسنگین کردنها برای شب قبل از عملیات بود، نه وسط معرکه. عالیه خانم با چادر رنگی تیرهای آمده بود پشت در. با یک دستش درِ فلزی را گرفته بود تا بیشتر باز نشود، با دست دیگرش هم چادرش را محکم چسبانده بود بیخ گلویش. انگشت اشاره را از زیر چادر کشیده بود روی چانهاش. به دلش نبود با مردهای غریبه و نامحرم زیاد صحبت کند. سرد جواب میداد و کوتاه. سلام و احوالپرسی کرده، حالا رسیده بودند به همان چرایی و همان دردی که آقای مدقق را نیم ساعتی پشت در نگه داشته بود.»«آقای مدقق سرش را انداخته بود پایین و به سیاهی نوک کفشش نگاه میکرد. سفیدیِ کهنهخراشِ نوک کفش، مثل ماهِ پشت ابر، زیر رنگ کبود واکس، خودش را باخته بود. نگاه بیجانش را از روی لوزیلوزیهایِ خاکگرفتهٔ در فلزی بالا کشید تا به انگشت اشارهاش رسید. حساب زمان از دستش دررفته بود. یادش نمیآمد چند وقت است که انگشتش را چند سانتیمتر پایینتر از زنگ نشانده روی دیوار و فشار میدهد. آنطور که چینخوردگی بند اول انگشتش سفید شده، خون دویده بود زیر پوستهٔ ناخن کوتاهش. معلوم بود که خیلی وقت است در همان حال ایستاده است. ساعت مچی، روی دستش کمی بالا رفته بود. صفحهٔ گرد و سنگین آن آستین پیراهن مردانهاش را هم با خودش برده بود بالا. دستش را پایین انداخت و چند باری تکان داد تا ساعت دوباره بیفتد سر جایش، روی مچ. بند نقرهای ساعت با سماجت چسبیده بود به پوست آفتابخوردهٔ دستش. پوست زیر بند ساعت عرق کرده بود. این را وقتی فهمید که بند ساعت با آن خیسی افتاد روی مچ دستش. پوست دستش با سیلی بند حصیری ساعت سرخ شده بود. انگار دریای آب جاری شده باشد روی مچش. روی دستش همان خیسی را حس کرد، که از مهرهٔ اول کمرش کشیده میشد تا سفتی کمربند چرمی شلوار دور کمرش. آستینش که افتاد پایین، ردِّ خیسی به جان لباس افتاد. به ساعتش نگاهی کرد. ۳:۰۰ بعدازظهر بود. کمی اینپا و آنپا کرد و بالاخره دلش را به دریا زد. یکی دو باری دستش را روی زنگ فشار داد و بعد هم انگشتش را گذاشت توی شیار آجر شکستهٔ دیوار. صدای کشیده شدن کفش روی موزاییکهای کف حیاط که به گوشش رسید، تن و بدنش لرزید. حالا فرمان شروع حمله را داده بود. حمله را زیرلبی گفته و دو بار شلیک کرده بود به زنگ. حالا ولی دلش میخواست از خواب بپرد. ولی بیدار بود و دیگر لو رفته بودند. دیگر ترسیدن و منصرف شدن و عقبنشینی معنایی نداشت. نمیتوانست بگوید الان برای عملیات مناسب نیست. باید تا آخرین نفس میماند پای کاری که شروع کرده بود. این سبکسنگین کردنها برای شب قبل از عملیات بود، نه وسط معرکه. عالیه خانم با چادر رنگی تیرهای آمده بود پشت در. با یک دستش درِ فلزی را گرفته بود تا بیشتر باز نشود، با دست دیگرش هم چادرش را محکم چسبانده بود بیخ گلویش. انگشت اشاره را از زیر چادر کشیده بود روی چانهاش. به دلش نبود با مردهای غریبه و نامحرم زیاد صحبت کند. سرد جواب میداد و کوتاه. سلام و احوالپرسی کرده، حالا رسیده بودند به همان چرایی و همان دردی که آقای مدقق را نیم ساعتی پشت در نگه داشته بود.»
مشخصات
-
شابک:
9786000351199
-
قطع:
رقعی
-
تعداد صفحه:
277
-
سال انتشار شمسی:
1401
-
نویسنده:
نجمه سادات موسوی بیوکی،
-
طراح جلد:
حسین ابراهیمی،
پدیدآورندگان
-
نویسنده یا مولف کتاب به من نگو فرمانده
-
طراح جلد کتاب به من نگو فرمانده
برای ثبت نقد و بررسی وارد حساب کاربری خود شوید.