بریده ای از کتاب : در منطقه دور می زدیم که برادر حسن باقری را دیدیم . او هم ما را دید و برایمان دست تکان داد. از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم.
وقتی دست همدیگر را فشردیم . حسن آقا گفت : کجایی استاد بزرگ ؟ دیگه مارو نصیحت نمی کنی ! نمی خوای از کلمات قصار و مسائل تاکتیکی و اطلاعاتی برام بگی
یه وقتایی که کاری نداری بیا حال مارو بپرس .