مگس به حلقش فرو رفت. هنوز چشمش را باز نکرده بود که نشست و به سرفه افتاد؛ سرفه کردنی که به جان دادن میمانست. حتی امان نمییافت که سلیم را برای کمک گرفتن صدا کند. هربار سعی میکرد با مشت به پشتش ضربه بزند اما دستش اما دستش بالا نمیآمد و ناچار مشتش را بر کفپوش حصیری میکوبید.صورتش سرخ شده و روبه کبودی گذاشته بود. قطرات اشک در چشم سرخ شدهاش جمع شده بود و آب دهانش به زمین میریخت
محتوای کتاب :
متوسط
اثر گذاری متن :
متوسط
طرح جلد :
متوسط
کیفیت چاپ :
متوسط
وارد شوید
برای اینکه بتوانید کتاب را ارزیابی کنید ابتدا باید وارد حساب
کاربری خود بشوید.