صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجکها، همچنان فضای آسمان را پر میکرد. از
رگبار تیرها، بدجوری گوش آدم تیر میکشید. صدا به صدا نمیرسید. همهمه
بیسیمهای رهاشده و بیصاحب، از جای جای دشت میآمد: «بچهها عقبنشینی
کند، بکشید عقب!» کسی نمیتوانست مجید را حرکت بدهد. کاجهای سبز و
زیتونهای خشک دشت، کمکم خیس باران میشدند. 13 نفر از بچهها شهید شده
بودند و چند نفری هم مجروح. مرتضی کریمی با آن بدن ارباً اربا، یکتنه
عاشورایی بهپا کرده بود. برای خیلیها از قبل روشن بود، که مجید و چندتا
از بچهها، فردایی نخواهند داشت. این را از چهره و آرامش شب آخرشان، حدس
زده بودند... و همینطور هم شد.
محتوای کتاب :
متوسط
اثر گذاری متن :
متوسط
طرح جلد :
متوسط
کیفیت چاپ :
متوسط
وارد شوید
برای اینکه بتوانید کتاب را ارزیابی کنید ابتدا باید وارد حساب
کاربری خود بشوید.