گویا قاسم دیگر نه صدایی می شنید و نه چیزی می دید. بی حرکت چون شاخ های خرما بر درخت خشک شده بود.
دلش نمی خواست رؤیایی که دیده بود به حقیقت بپیوندد. پس چرا مادرش گفته بود خواب صبح تعبیر ندارد؟ اگر تعبیر بشود چه؟ عرق سردی روی بدن قاسم نشست. لرزید. چه باید می کرد تا رؤیایش به حقیقت نزدیک نشود؟ حارث که روی دو پا نشسته بود و به حرفهای شیث گوش میکرد، از اینکه قاسم را بی حرکت میدید تعجب کرده بود.
محتوای کتاب :
متوسط
اثر گذاری متن :
متوسط
طرح جلد :
متوسط
کیفیت چاپ :
متوسط
وارد شوید
برای اینکه بتوانید کتاب را ارزیابی کنید ابتدا باید وارد حساب
کاربری خود بشوید.