گ‍زارش‌ ی‍ک‌ ب‍ازج‍ویی‌

از ی‍ک‌ س‍ره‍ن‍گ‌ اس‍ی‍ر ع‍راق‍ی
گزارش یک بازجویی کتاب هشتم از مجموعه خاطرات دفتر ادبیات و هنر مقاومت و نوشته مرتضی بشیری است.آنچه می‌خوانید ناگفته‌هایی است از دنیایی که این افسران به آن پای گذاشتند و چهرهٔ بی‌خدشهٔ حقیقت را در آن دی..ادامه
  • قیمت: 75,000 تومان
    + -

توضیحات و مشخصات

گزارش یک بازجویی کتاب هشتم از مجموعه خاطرات دفتر ادبیات و هنر مقاومت و نوشته مرتضی بشیری است.آنچه می‌خوانید ناگفته‌هایی است از دنیایی که این افسران به آن پای گذاشتند و چهرهٔ بی‌خدشهٔ حقیقت را در آن دیدند.

بریده‌ای از کتاب گ‍زارش‌ ی‍ک‌ ب‍ازج‍ویی‌

اسیر سر در گریبان فرو برده بود، آن‌قدر که صورتش دیده نمی‌شد، اما سر براق و گوش‌های او را می‌دیدم که به سرخی می‌زد. سرش را که بالا گرفت، دو خط کبود رنگ برجسته روی پیشانی‌اش نمایان بود. به نظر می‌رسید که حالا راحت‌تر می‌توانم کار کنم. چشمانش که زیر ابروهای به هم گره خورده برق می‌زد، بیش از اندازه گشاد شده بود. لب‌های سرهنگ زیر سبیل‌های کلفت و آنکادر شده تکان می‌خورد، اما کلمات مفهوم نبود. مجدداً پرسیدم: «شما اهل کجا هستید؟» سرهنگ گفت: «اهل الکوت!» و در ادامهٔ پاسخ گفت: «لابد می‌دانید؟» ـ چرا باید بدانم؟ ـ چون من جشعمی، هستم. جشعمی خانوادهٔ بزرگی است که در استان واسط که مرکز آن الکوت می‌باشد. پدرم مرحوم جعفر الجشعمی یکی از متنفذین استان بوده و... سرهنگ پس از پاسخ به یک سؤال سعی می‌کرد ابتکار عمل گفت‌وگو را به دست بگیرد. مایل بودم که در وقت مناسبی بنشینم و از مطالب حاشیه‌ای این اسیر ارشد استفاده کنم، ولی سرهنگ جشعمی وقت‌شناس نبود و این کار را مشکل می‌کرد. صحبتش را قطع کرده و گفتم: «جناب سرهنگ شما که بچه نیستید! پس لطفاً سعی کنید به هر سؤال در چارچوب خود همان سؤال پاسخ دهید و حاشیه نروید. این حاشیه‌ها، من و شما را به مدت بیشتری زیر این راکت‌های هواپیماهای کشور شما! نگه خواهد داشت. البته من به‌خاطر طبیعت کارم مجبورم اینجا بمانم، ولی برای شما وضع فرق دارد. شما پس از اتمام بازجویی به عقب تخلیه می‌شوید. پس بهتر است برای سهولت کار همکاری کنید تا...» هنوز آخرین کلمات را ادا نکرده بودم که انفجار شدیدی سوله را تکان داد، به‌طوری‌که احساس می‌شد اتاق بتونی از جا کنده شد و باز به جای خود نشست از لای درزِ بتون‌ها خاک و غبار فضا را پر کرد. سروصدای بچه‌ها از بالا به گوش رسید که «مرگ بر صدام». آن بالا، «آدم» ها به محض شنیدن غرش هواپیما به جای اینکه پناه بگیرند، بالای خاک‌ریزها می رفتند و می‌ایستادند به تماشای جنگ موشک‌های ضد هوایی با هواپیماهای دشمن. سرهنگ که لرزیدن سوله و صدای مهیب راکت او را شوکه کرده بود، به خود آمد و به خاکی که از لای درزها تو می‌زد، نگاه کرد. اثری از وحشت در چشمانش نبود. متوجه نگاهم که شد، بی‌شتاب گفت: «من گلوله‌ای در پاشنه پای چپم دارم. مضافاً اینکه چند ترکش نیز پشتم را مجروح کرده ولی درعین‌حال در خدمت شما هستم.» پاسخش نشان می‌داد که خود را با شرایط موجود سازگار نشان دهد. همراه جملاتش حرکت سر و دست‌هایش چنان هماهنگ بود که اگر کسی زبان عربی هم نمی‌دانست، نیمی از مطالبش را درک می‌کرد. با وجود احساسی که دوباره سرباز کرده بود به خود قبولاندم که دربارهٔ پای مجروح سرهنگ با او چند کلمه حرف بزنم تا بفهمد که نسبت به جراحتش بی‌تفاوت نیستم. ـ آیا قبل از تخلیه، شما را به بهداری نبرده‌اند؟ ـ از آن‌ها بسیار ممنونم. اولین اقدام آن‌ها مداوای پای من بود و مرا بلافاصله به بهداری بردند. جراحت رانم را پانسمان کردند، اما گلوله در بد محلی از پاشنه پایم فرورفته که امکان جراحی نبود. این مطلب را دکتر به من گفت و مترجم ترجمه کرد. فعلاً به مصرف مسکّن اکتفا می‌کنم. واقعاً رسیدگی بهداری شما عالی بود. من... حدس می‌زدم که می‌خواهد چه بگوید. برای همین با قطع کردن حرف‌هایش گفتم: «برای تجدید پانسمان دوباره به بهداری اعزام خواهید شد و چنانکه امکان جراحی باشد، مطمئناً آن‌ها نهایت تلاش خود را خواهند کرد تا شما بهبود یابید.» حق‌شناسی و آرامش، تمام چهره‌اش را پوشاند. موضوع را عوض کرده و با جدیت گفتم: «بسیار خب، حالا به سؤالات من به دقت پاسخ دهید. معاون شما در تیپ چه کسی بود؟» ـ مضر سعدون سلومی الامیر، او سرهنگ دوم پیاده است. ـ در حال حاضر می‌دانید کجاست یا سرنوشتش به کجا انجامیده؟ ـ او اسیر است و احتمالاً تخلیه شده. فرد ضعیف‌النفسی است، زیرا وقتی مجروح شدم، عده‌ای از سربازان و درجه‌داران و افسران تحت امرم دور من جمع شده بودند تا مرا حمل کنند و این درحالی بود که آتش از دو طرف می‌بارید. آن شب جنگ در شهر «دوعیجی» به مرحله‌ای رسیده بود که رزمندگان اسلام! تمامی فشار خود را برای گرفتن این شهر وارد می‌کردند. سقوط شهر حتمی شده بود. در این شرایط، آتش نیروهای شما برای تثبیت پیروزی و آتش نیروهای ما برای درهم شکستن حمله بسیار سنگین شده بود. نیروهای تحت امرم که عدهٔ آن‌ها به بیست نفر می‌رسید، مترصد یافتن راهی جهت انتقال من بودند. عده‌ای می‌خواستند مرا به عقب برگردانند و عده‌ای عقیده داشتند که چون حلقهٔ محاصره از بخش شمالی خط دوعیجی تنگ است، به عقب رفتن عاقلانه نیست و بهتر است به سمت نیروهای ایران حرکت کنیم و تسلیم شویم. به آن‌ها گفتم که بهتر است مرا بگذارند و بروند. خداوند راهی برایم مقدر خواهد کرد! در همین لحظه معاونم مضر سعدون سر رسید و با داد و فریاد رو به افراد گفت: «چرا منتظرید، اگر در تسلیم شدن تأخیر کنید از بین می‌روید. زود باشید و خود را تسلیم کنید.»

مشخصات

  • شابک:

    9786000329136

  • قطع:

    رقعی

  • تعداد صفحه:

    92

  • سال انتشار شمسی:

    1402

  • نویسنده:

    مرتضی بشیری،

پدیدآورندگان

  • مرتضی بشیری

    نویسنده یا مولف کتاب گ‍زارش‌ ی‍ک‌ ب‍ازج‍ویی‌

ثبت نظر و نظرات

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد