از متن کتاب :
اولین شبی که فرخرو را دیدم ، شب چله بود .مادرم برایم خواستگاری اش کرد و بعد از یک ماه جواب گرفته بود.
توی یک کیسه آجیل شب چله ریخت و داد دستم. گفت : "برو نامزد بازی ... زود برگردی ها ، نگن پسرشون هوله . "
کوبه مردانه در را که زدم ،صدای پسر بچه ای کیه گفت.
گفتم "سیروسم".
صدای خنده اش آمد . بعد گفت : "من هم بیست و نه روزم ". و دیگر صدایی نیامد .کسی نیامد در را باز کند .چند دقیقه ای ایستادم .عصبانی شده بودم.محکم تر جفت کوبه ها را زدم.این بار صدای دخترانه ای کیه گفت .گفتم :"سیروسم "
صدای خنده اش آمد و بعد گفت : " من هم سی و یک روزم "
عصبانی تر شدم.دوباره کوبه را زدم .صدای مردانه ای گفت."کیه ؟ در رو از جا کندی "
یقه کت کارتی ام را درست کردم و گفتم "سیروسم"
جواب داد : "کی ؟"
گفتم :" اگه زحمت بکشید در را باز کنید ، عرض می کنم"
صدای کشیده شدن دمپایی روی سنگفرش حیاط آمد.با خودم گفتم خدا کند برف روبه ها را پاک کرده باشند.اگر خدایی نکرده بیفتد و طوری اش بشود .می گویند قدم من نحس بوده لابد....