پی‌ دبلیو

خاطرات شمس‌الله شمسینی‌غیاثوند
خاطرات شفاهی شمس‌الله شمسینی غیاثوند نوشته‌ی شهاب احمدپور، بخشی از زندگی پاسدار غیاثوند را بازگو می‌کند. او در شهیدستان کربلای 2 به همراه گروه‌های تحت امرش به قلب دشمن نفوذ کرد و اهداف مورد نظر را به ..ادامه
  • قیمت: 65,000 تومان
    + -

توضیحات و مشخصات

خاطرات شفاهی شمس‌الله شمسینی غیاثوند نوشته‌ی شهاب احمدپور، بخشی از زندگی پاسدار غیاثوند را بازگو می‌کند. او در شهیدستان کربلای 2 به همراه گروه‌های تحت امرش به قلب دشمن نفوذ کرد و اهداف مورد نظر را به تسخیر درآورد، اما به دلیل عدم توانایی در پیشروی یگان‌های پشتیبان به محاصرۀ دشمن بعثی درآمد و اسیر شد.

 

شهاب احمدپور در این اثر به حوادث مربوط به دوران حضور غیاثوند در جبهه‌های جنگ و شرکت در عملیات‌ها پرداخته و فضای حاکم بر جبهه را از زبان وی به تصویر کشیده است.

در کتاب پی دبلیو روحیه عبادی و صبر اسرای ایرانی در اردوگاه‌های عراق، خواندن دعا و زیارت نامه، خواندن نمازهای شبانه و اعمال شکنجه‌های جسمی و روحی بر اسرای ایرانی که از مهم‌ترین خاطرات غیاثوند هستند،توصیف شده است.

تاریخ شفاهی جنگ و انقلاب از قبل در کشور ما مورد توجه واقع شده است. وقتی این خاطره‌ها سینه به سینه و زبان به زبان بیان می‌شوند فرهنگ و تاریخ زنده و پویایی را شکل می‌دهند که می‌تواند منبع مستندی باشد برای کسانی که می‌خواهند دربارۀ تاریخ پدران خود به کاوش و پژوهش بپردازند.

ضرورت جمع‌آوری و تدوین این خاطره‌ها بیشتر از آن جهت است که در خطر فراموشی و دور شدن از شکل اولیه و اصیل خود قرار دارند، بنابراین تلاش پژوهندگان باید در راستای حفظ و ضبط این آثار به همان صورت اصیل و اولیه باشد تا تصویر درستی از فضای جامعه ترسیم شود.

بریده‌ای از کتاب پی‌ دبلیو

دایرۀ عراقی‌ها باز شد و چند نفرشان رفتند سمت بچه‌ها. هر دو نفر عراقی، پا و سرِ یکی از بچه‌ها را گرفتند و او را بلند کردند. یک لحظه فکر کردم شاید می‌خواهند او را بیندازند توی آیفا، بعد دیدم از کنار آیفا گذشتند. هر دو نفر عراقی، دست و پای یک مجروح را گرفتند و بلند کردند و ردیف و پشت سر هم رفتند لبۀ دره‌ای که بین تپه واروس و ارتفاع 2519 بود. حالا دیگر نبضِ گردنم را احساس می‌کردم. دو نفرِ اول، به رزمنده‌ای که دست و پایش را گرفته بودند تابی دادند و بعد... بعد پرتش کردند توی دره، همان‌طور زنده، همان‌طور که هنوز نفس می‌کشید. بعد دومی را بردند. ترکش خورده بود و از دست‌هایش خون می‌چکید. وقتی داشت از درد می‌نالید، تابش دادند و پرتش کردند توی دره. بعد سومی را، بعد چهارمی را، بعد... بعد... بعد... حالا دیگر به سختی می‌توانستم نفس بکشم. نمی‌توانستم داد بزنم. نمی‌توانستم گریه کنم. هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم. مغزم دیگر از کار افتاده بود. فقط از همان‌جا که نشسته بودم، از همان فاصلۀ دور، بچه‌ها را نگاه می‌کردم که برای یک لحظه بین هوا و زمین معلق می‌شوند، نالۀ بی‌رمقی می‌کنند و بعد می‌روند پایین و دیگر نمی‌توانم ببینمشان. تقریباً همۀ بچه‌ها را می‌شناختم. یکی‌شان به اسم «احتشامی» رشتی بود. سال چهارم پزشکی را ول کرده بود و آمده بود جبهه. «خانواده» هم صومعه‌سرایی بود. خانواده وقتی می‌خواست با من حرف بزند آن‌قدر شرم و حیا داشت که حتی سرش را بالا نمی‌آورد توی چشمم نگاه کند. یک دفعه صدایش زدم چیزی بگویم. آمد جلویم ایستاد. دیدم چشمش را انداخته به زمین و سرخ شده. خنده‌ام گرفت. گفتم: «سرت رو بالا بگیر ببینمت.» گفتم: «پسر تو چرا این‌قد خجالتی هستی؟ آخه سربازِ امام زمان هم این‌قد کم‌رو؟» عراقی‌ها حدود صد نفری می‌شدند. کارشان که آن پایین تمام شد، ‌حرکت کردند به طرف بالا. داشتند به ما نزدیک می‌شدند که یکی از فرمانده‌هانشان به سربازها چیزی گفت و آن‌ها هم تیر خلاص زدن را متوقف کردند. بعد دیدم دارند یکی یکی اسیر می‌گیرند و می‌برند پایین. من دیگر نمی‌توانستم تکان بخورم. به صخرۀ کوچکی تکیه داده بودم و پاهایم را دراز کرده بودم و نشسته بودم. خونریزی، پایم را از کار انداخته بود و منتظرِ تیر خلاص بودم و اگر آن فرماندۀ عراقی نبود، همان‌جا کشته می‌شدم. وقتی سربازهای عراقی آمدند و به من رسیدند، «ابوالقاسم موذن‌نژاد»، از بچه‌های انزلی که بدن قوی‌ای داشت، مرا بلند کرد و انداخت روی دوش خودش. گفت: «آقا شمس‌الله نگران نباش. من نمی‌ذارم شما بمیری. اگه قراره کسی رو بکشن، بذار من رو هم با شما بکشن.» بعد از میان سربازهای عراقی، من را آورد پایین تپه و گذاشت پیش بقیۀ بچه‌ها. هیچ‌ کدام از بچه‌ها حاضر نشدند دستشان را روی سرشان بگذارند. می‌گفتیم اگر می‌خواهند ما را بکشند، بگذار بکشند، ولی حاضر نیستیم خفت را قبول کنیم. آن‌ها هم از این رفتار شجاعانۀ بچه‌ها عصبانی شدند و شروع کردند به کتک زدن و توهین کردن. توی صورتمان تف می‌انداختند و ما را با لگد به این ور و آن‌ور پرت می‌کردند. حالا دیگر تشنگی و گرسنگی و خستگی همه را کلافه کرده بود، اما هیچ کاری از دستمان برنمی‌آمد. «قربان‌علی رنجبر» از بسیجی‌های اطراف انزلی بود که به‌ صورت داوطلب آمده بود جنگ. آدم شوخ و با حال و حوصله‌ای بود‌. با اینکه همۀ ما حالمان بد بود و توی وضعیت غیر قابل باوری بودیم، وقتی رنجبر سر به سرِ عراقی‌های عصبانی می‌گذاشت نمی‌توانستیم جلوی خنده‌مان را بگیریم. مثلاً وقتی داشتند او را می‌برند می‌گفت: «العراقی! المن هستم السرباز! المتأهل! المن چنتا بچه دارم! می‌فهمی چی می‌گم؟ الزن! البچه!» سربازهای عراقی گیج شده بودند. به هم نگاه می‌کردند و سرشان را می‌خاراندند و بعد سرش فریاد می‌زدند که دیگر حرف نزند. اما او دست بردار نبود. بعد نگاه می‌کرد به بچه‌ها و با لهجۀ گیلکی می‌گفت: «اشان عجب زبان نفهمیدی بره!» سوار آیفاها شدیم و راه افتادیم به سمت اربیل. جایی شبیه یک پایگاه شکاری پیاده‌مان کردند و بقیۀ اسرای عملیات‌های آن روز را هم آوردند آنجا. وقتی مرا از آیفا پرت می‌کردند زمین، احساس کردم چیزی کمرم را اذیت کرد. با دستم، آرام زیر لباسم را لمس کردم که برای یک لحظه انگشت‌هایم ثابت ماند. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌ام بالا آمدند و گرمم شد. کُلت کمری‌ام همراهم بود! اگر عراقی‌ها بو می‌بردند، می‌فهمیدند فرمانده‌ام و کارم ساخته بود. البته از قبل به هیچ ‌کس آموزش نداده بودند که در عملیات اگر اسیر شدیم و فرمانده بودیم، چه کار باید بکنیم، اما یک حکم عقلانی بود که با فرماندۀ گروهان مثل بقیه رفتار نمی‌کنند و باید خودم را از لو رفتن حفظ می‌کردم.

مشخصات

  • شابک:

    9786000304126

  • قطع:

    رقعی

  • تعداد صفحه:

    322

  • نویسنده:

    شهاب احمدپور،

پدیدآورندگان

ثبت نظر و نظرات

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد