از کتاب :
مرادی از شب قبل متوجه رفت و آمد های زیاد به کاخ سلطنتی شده بود .کامبیز ، پسر ابوالفتح آتابای آمد و همه ی خدمه کاخ را صدا زد .همه به صف شدند . محمدرضا و فرح ، لباس سفر بر تن از راه رسیدند.
محمدرضا گفت : ما داریم می رویم !
یکهو همه به گریه افتادند.مردای نفهمید این گریه ها از خوشحالی است یا ناراحتی .مردای که جوگیر شده بود ، دوید جلو و محمدرضا را در آغوش گرفت.
در همین لحظه صدای محمدرضا را شنید که می گفت : ((رهایم کن ، پسر .چرا پاهایم را گرفته ای .رها کن !))
مرادی کم مانده بود پقی زیر خنده بزند.ممد گالیور با آن لنگ و قدر دراز دیلاق ، جفت پاهای محمدرضا را گرفته بود و زار می زد.اشک و آب دهان و دماغش به پاچه ی شلوار محمدرضا چسبیده بود .ممد گالیور ، گریه کنان با صدای بلند گفت : اعلی حضرت جانم ، قربونت برم ... من نمی گذارم شما بروید . ما یتیم می شویم !
لینک خرید نسخه الکترونیکی
محتوای کتاب :
متوسط
اثر گذاری متن :
متوسط
طرح جلد :
متوسط
کیفیت چاپ :
متوسط
وارد شوید
برای اینکه بتوانید کتاب را ارزیابی کنید ابتدا باید وارد حساب
کاربری خود بشوید.