از کتاب : هزاران فکر در سرم می آمدند و میرفتند. ما کجا و جنگ کجا؟ من برای یک مأموریت چند روزه به خرمشهر رفته بودم. حتی با خانواده خداحافظی نکرده بودم. فکر میکردم زود برمیگردم. همسرم تنها بود. میدانستم حاضر نمیشود از بوشهر برود. اگر به اصفهان و نزد مادرش میرفت، خیالم راحت بود. اما نرفت. چند بار با تلفن کردن به منزلِ بعضی از همکاران خبر سلامت خودم را به او دادم و از احوال همسرم، مهناز، باخبر شدم. میگفت همسایه ها رفته اند. به او هم اصرار کرده بودند نمانَد. اما او دوست نداشت برود. من در جنگ و ماجراهای جنگ حسابی مشغول و درگیر شده بودم. در طول شبانه روز گاهی زمان کم می آوردیم. نمیشد به همة کارها برسیم. دورهای سرگرم آموزش دادن به نیروهای مردمی بودم، زمانی در کنار بچه های نیروی دریایی و تکاورها در ماجرای بیرون راندن عراقی ها از جادة آبادان سرگرم بودیم، مدتی هم در خرمشهر. به تلافی سقوط خرمشهر و به دلیل شروع جنگی تحمیلی، به دنبال انهدام سکوهای آنها بودیم.
لینک خرید نسخه الکترونیکی
محتوای کتاب :
متوسط
اثر گذاری متن :
متوسط
طرح جلد :
متوسط
کیفیت چاپ :
متوسط
وارد شوید
برای اینکه بتوانید کتاب را ارزیابی کنید ابتدا باید وارد حساب
کاربری خود بشوید.