داستان آن کلات
- قیمت: 15,000 تومان
توضیحات و مشخصات
«داستان آن کلات» نمایشنامهای از بهار مؤمنی است. (شب است. نورِ ماه از پسِ مه بر کلات میتابد. کومههایی بر پستی و بلندی دیده میشود.
در چهارچوب کومهای، صادق، یوحنا، و داوود به گفتوگو و خندهاند. داوود عود مینوازد. در قابی دیگر، زلفای زیبا به نغمۀ ساز گوش ایستاده؛ در قابی دیگر شمعون و در قابِ میانی پیرِ کلات. دو مرد چهرهپوشیده، دست بر شمشیر، به میان صحنه میآیند و در پی آنان شهزاده میآید؛ او نیز دستار بر صورت بسته است.) مرد همراه اول: بزرگِ این کلات کجاست؟ بگویید بر او میهمان آمده. پیر: چند شب است به انتظار شمایم. دیر آمدید! مرد همراه دوم: تمامِ راهْ مغولان بودند و ما هزار بار راه گردانیدیم تا به چشمِ آنان نیاییم و امانت به سلامت به کلاتِ تو رسانیم. پیر: دور باشد بلایِ مغول از این امانت! اینک، خستگیِ راه درکنید که کلات ما ایمن است و مردمانش میهمان بر چشمِ خود پاس میدارند. خوش آمدید بانویم! شهزاده: پدرم، امیر این مُلک، چون مغول به نزدیکیِ دیوارِ شهر دید، بر جانِ من بیمناک شد؛ خواست تا من پناه آورم به این کلات و گفت پیرِ آنْ حافظ جانم خواهد بود. اما ای بزرگ، آیا در امانم اینجا از مغول؟ پیر: در امانی بانو.
بریدهای از کتاب داستان آن کلات
ای سربازان مرا به نام زلفا بشناسید؛ نوعروسی به یغما رفته که دامادش به حجله مرگ نشست میگویند زلفا به جنون نشسته از غصه رفتن یار اما شما باور نکنید. ای سلحشوران خسته نیستید از این همه جنگ؟ آرام نمی خواهید؟ بگذارید آنان بروند آرام بگیرید از رزم میخواهم آرام جانتان باشم ساقی بزم برایتان نگاه کنید حجله من خالی است از داماد ،اینک شمایان را به میهمانی و طرب می خوانم در آن در این کومه باز است. خوش آمدید!
مشخصات
-
شابک:
9786000307141
-
تعداد صفحه:
70
-
سال انتشار شمسی:
1397
-
نویسنده:
بهار مومنی،
پدیدآورندگان
-
نویسنده یا مولف کتاب داستان آن کلات
برای ثبت نقد و بررسی وارد حساب کاربری خود شوید.