زارعی به نیابت از عزتی هنوز نرسیده ،نفس زنان گفت : "انگار معجزه ای شده ! عزتی هزارتومان پول داشته و حالا گمش کرده !
جمال آبادی با تعجب به عزتی گفت : "پول ؟ بی وجدان تو که پول نداشتی !امروز جورت را ما کشیدیم ، حالا بدهکارت هم شده ایم ؟"
عزتی گفت :"نه ، من یک هزارتومانی داشتم گذاشته بودم برای مرخصی "
جمال آبادی گفت : خوب بیجا کردی هزارتومان داشتی ، بعد گفتی پول ندارم!
به این شکل هرچه عزتی اصرار کرد که پول داشته ، ما انکار کردیم .اما در نهایت دیدیم یک نفر در این میان قربانی می شود که هیچ اطلاعی از جریان ندارد و آن هم زارعی است .چون عزتی کم کم داشت به او مشکوک می شد.
من که خنده امانم نمی داد گفتم : " ببین آقای عزتی ، تو همیشه پول داری ، اما خودت را می زنی به نداری ! پس تو داشتی از اخلاق ما سواستفاده می کردی ؟!
گفت : "نه به خدا ، اینجوری نیست .... این هزارتومان را تصادفی داشتم و گمش کردم "
گفتم : " حالا گم کردی ، یعنی ما برش داشتیم ؟"
گفت : "نمی گویم شما برش داشتید ، ولی می گویم شاید بدانید چه شده "
گفتم : " آخر پول تو کجا بود که ما دیده باشیم !"
گفت : "خوب توی کیفم بوده ، کیفم هم توی جیبم !"
گفتم : خوب ما کی توی جیبت دست کردیم!شده تا به حال کیفت را از جیبت در بیاوری و ما ببینیم چه شکلی است ؟
گفت :"نه خوب همینجوری پرسیدم "
با خنده رو کردم به بقیه و گفتم :شاید دست شماها باشد ؟
در نهایت جمال آبادی گفت : آقای عزتی ببین داداش ، خوشحال باش ما همه امروز مهمان تو بودیم ! آن لقمه ها که با اشتها می زدی و بستنی که سه سوت خوردی و آن تخمه ها که ما یک دانه می شکستیم و تو هفت تا می شکستی ، همه با اجازه ات مهمان تو بودیم !حالا اگر عمری باقی بود و قسمت شد ، هفته بعد که نوبت یکی از ما شد جبران می کنیم. می خواستیم مدیون نباشی ، چون بیشتر مواقع پول نداری !
محتوای کتاب :
متوسط
اثر گذاری متن :
متوسط
طرح جلد :
متوسط
کیفیت چاپ :
متوسط
وارد شوید
برای اینکه بتوانید کتاب را ارزیابی کنید ابتدا باید وارد حساب
کاربری خود بشوید.