مجاهد مهجور

خاطرات جعفر خیتال از مجاهدین عراقی در دوران دفاع مقدس
در کتاب مجاهد مهجور، خاطرات جعفر خیتال از مجاهدین عراقی در دوران دفاع مقدس را می‌خوانید...ادامه
  • قیمت: 11,000 تومان

    در انبار موجود نمی باشد

توضیحات و مشخصات

در کتاب مجاهد مهجور، خاطرات جعفر خیتال از مجاهدین عراقی در دوران دفاع مقدس را می‌خوانید.

کتاب حاضر حاصل هفده ساعت مصاحبه با یکی از نیروهای مجاهدین عراقی در دوران دفاع مقدس است. این مصاحبه پس از پیاده شدن صحبت‌های راوی به همان نحوی که مطالب را بیان نموده، تایپ شده است. بنابراین در بسیاری از سطرها و متن کتاب خواننده با جابه جایی فعل‌های و بعضاً جملاتی که نکات دستوری در آن رعایت نشده است رو به رو می‌شود. این ویژگی امانت داری در گردآوری، تدوین و پیاده کردن اصل مصاحبه است که می‌بایست نسبت به جزئیات آن وفادار ماند تا به اصل مطلب خللی وارد نشود. دیگر آن که لحن و نحوهٔ بیان مطالب توسط راوی به همان نحوی است که از نوار اصلی پیاده شده است. بنابراین اگر در کلیت متن اشکالات دستوری مشاهده شد، کاری است که آگاهانه و با رعایت اصل امانت داری صورت گرفته است.

بریده‌ای از کتاب مجاهد مهجور

ساعت یازده صبح سی و یکم شهریور ماه ۱۳۵۹ بود. توی اتاق آل‌یاری، فرماندار «دهلران»، نشسته بودم. به چه فکر می‌کردم و چه می‌گفتم چیزی را به یاد نمی‌آورم. درست در همان لحظه بود که ناگهان صدای گوشخراش هواپیمای جنگی در گوشم پیچید. من و چند نفر دیگر از کارکنان از اتاق فرماندار، به سرعت بیرون دویدیم. می‌خواستیم، بدانیم قضیه چیست و این صدای گوشخراش هواپیما به چه معناست؟ به آسمان که نگاه کردم، شش فروند هواپیمای میگ عراقی را دیدم که در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند. بچه‌ها می‌گفتند: که این هواپیماها ایرانی هستند، اما من که قبلاً در عراق شکل و قیافهٔ هواپیمای میگ ۲۱ را دیده بودم، با صدای بلند گفتم: این هواپیماها عراقی هستند، مواظب باشید. فرماندار و چند نفر دیگر از کارمندان روی زمین داخل حیاط، خوابیده بودند. من به طرف دیوار استادیوم ورزشی که کنار ساختمان فرمانداری بود، دویدم. از دیوار بالا رفتم و تا انتهای استادیوم دویدم. در این لحظه، هواپیماهای جنگی میگ ۲۱ و یک سوخو که تازه به آن‌ها ملحق شده بود، بر فراز شهر و روی ساختمان فرمانداری در ارتفاع بسیار پایینی در حال پرواز بودند. در این حین، یکی از هواپیماها یک راکت به سمت نیروگاه برق شلیک کرد که به فاصلهٔ چند ثانیه، دود غلیظی از داخل نیروگاه به هوا بلند شد. مردم به شدت وحشتزده و به این طرف و آن طرف در حال دویدن بودند. از دیوار پایین پریدم و با یکی دو نفر دیگر با ماشین فرمانداری به سمت نیروگاه حرکت کردیم. راکت به فاصلهٔ چندین متر دورتر از نیروگاه به زمین اصابت کرده بود. هنوز کسی به درستی نمی‌دانست که وضعیت در چه حالی است. اما ساعت چهارده عصر همان روز معلوم شد، عراق حملات زمینی و هوایی خود را به خاک ایران به طور رسمی و همه جانبه آغاز کرده است. در آن روز یازده فروند هواپیمای جنگی میگ ۲۱ و سوخو به فرودگاه و پایگاه شکاری دزفول حمله کرده بودند. در اخبار ساعت ۱۴ اعلام شد که باند فرودگاه به شدت آسیب دیده است، اکثر فرودگاه‌های کشور تعطیل شده بود. در همان روز به همت مردم و توصیه‌های امام، خبردار شدیم که فرودگاه‌ها ترمیم شده‌اند. جنگ به طور رسمی شروع شده بود. اما واقعیت چیز دیگری بود. واقعیت این بود که دو ماه قبل از آغاز تجاوز رسمی عراق به خاک ایران، جنگ شروع شده بود. درست دو ماه قبل یعنی در مرداد ماه بود که به شهر مهران رفتم. سراغ خانهٔ عمویم، ابوعلی‌آستوی، که تازه از کشور عراق اخراج شده بود و در منزل حسین هیوری، سکونت داشت، رفتم. آن شب در خانهٔ عمویم ماندم. صبح روز بعد، در عین ناباوری، توپخانهٔ عراق، سدکنجانچم را گلوله باران کرد و هلی‌کوپترهای عراقی تا بالای سد به پرواز درآمدند و جاده اصلی مهران- ایلام را بمباران کردند و پس از آن چند راکت به سمت بهرام‌آباد و شهر مهران شلیک کردند. بین مردم دلشوره و غلغلهٔ عجیبی افتاده بود. بسیاری از مردم به دلیل همان ترس و اضطراب، شهر را تخلیه کرده بودند. تعدادی از جوانان هم به طور داوطلب جلوی درب پاسگاه ژاندارمری تجمع کرده بودند و خواستار در اختیار گرفتن سلاح و حضور در میدان جنگ بودند. من آن روز، جزء نیروهای داوطلبی بودم که به همراه سایر جوانان، کنار در ورودی ژاندارمری مهران، به منظور تحویل گرفتن سلاح رزم، جمع شده بودند. آن روز لباس سیاه پوشیده بودم. پوشیدن لباس عزا به خاطر شهادت آیت‌الله‌العظمی سید محمد باقرصدر بود که به همراه خواهرش به وسیلهٔ رژیم بعث به شهادت رسیده بودند. من در آن ایام در میمهٔ زرین‌آباد معلم بودم. امتحانات به پایان رسیده بود، به ایلام رفتم تا از آنجا به اهواز بروم. به تازگی خبردار شدم که خانواده‌ام را از عراق و از طریق مرز مهران، اخراج کرده‌اند. حالا برای رفتن به اهواز، در مهران توقف کوتاهی داشتم و به خانهٔ عمویم رفتم و از این ماجرا باخبر شدم. عمویم در منزل نبود و به اهواز رفته بود. توی خانه فقط زن‌ها و بچه‌ها بودند. حالا مانده بودند که چه کار کنند؟ توپخانه و هلی‌کوپترهای عراقی هم مدام، نقاطی از شهر را مورد هدف قرار می‌دادند. همه چیز به هم ریخته و آشفته بود. آخرالامر ژاندارمری مهران در را به روی نیروهای داوطلب باز کرد و به همه سلاح داد، اِلّا من! چون غریب و ناآشنا بودم. اصرار بی‌فایده بود. توی شهر غریب و تنها ماندم، بزرگان شهر را در فرمانداری مهران تجمع کرده بودند. شهر مهران در خاموشی مطلق به سر می‌برد. رعب و وحشت همه جا را فرا گرفته بود. توی فرمانداری با یک طلبهٔ روحانی و کارمند صحبت کردم که چرا ما را مسلح نمی‌کنند؟ اعتراض کردم که چرا به ما سلاح نمی‌دهند؟ اما فایده‌ای نداشت. با حالتی از یاس و ناامیدی به خانه عمویم که در خانهٔ آقای هیوری بودند، برگشتم. در فضای شهر فقط صدای توپ و خمپاره می‌پیچید. شب با هزار آشوب و اندوه سپری شد. صبح روز بعد تعدادی تانک و نفربر از یگان لشکر ۸۴ خرم‌آباد، وارد شهر شد و به سمت بهرام‌آباد در کنار رودخانهٔ گاوی که الان به آن «پل زائر» می‌گویند، مستقر شدند. در این زمان تعداد زیادی از مردم و نیروهای جوان در کنار نفربرها و تانک‌ها، تجمع کردند. وقتی تانک‌ها به طرف مرز و به سوی خاک عراق شلیک می‌کردند، مردم هلهله می‌کردند. روز عجیبی بود. حالا همه را شور گرفته بود و هر کسی می‌گفت چه زود و به موقع نیروهای نظامی و تانک‌های ایرانی، وارد شهر شدند. حتماً از دیشب تا همین صبح علی‌الطلوع در حرکت بوده‌اند. همه خوشحال و امیدوار بودند که ارتش از شهر مهران دفاع خواهد کرد. ساعت ده صبح بود که دوباره به فرمانداری مهران مراجعه کردم و خواستار تحویل گرفتن اسلحه بودم، اما فایده‌ای نداشت. در این میان مستخدم فرمانداری به نام "موسی کچل" که به زبان عربی مسلّط بود، جلو آمد و گفت: «ما به شما مشکوک هستیم. از کجا آمده‌ای؟ چرا لباس مشکی پوشیده‌ای؟» کنترل خودم را از دست دادم و دادزدم که: «من دو روز است میام اینجا و درخواست اسلحه می‌کنم تا از خاک وطنم دفاع کنم، آن وقت تو می‌گی که ما به شما مشکوکیم!؟»

مشخصات

  • شابک:

    9786001757150

  • قطع:

    رقعی

  • تعداد صفحه:

    240

  • سال انتشار شمسی:

    1395

  • نویسنده:

    محمدعلی قاسمی،

پدیدآورندگان

ثبت نظر و نظرات

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد