برشی از کتاب آنها :
به "گرفتار رهایى" نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
"بال" تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقى چیست؟ به جز شادى و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته اى
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
برشی از کتاب اقلیت :
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی-این تاجر طماع ناخن خشک پیر-
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت
در تمام سال های رفته بر ما، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آن ها مرا هم می فروخت
برشی از کتاب گریه های امپراتور :
بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در اب
در دلم هستی و بین من وتو فاصله هاست
اسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
محتوای کتاب :
متوسط
اثر گذاری متن :
متوسط
طرح جلد :
متوسط
کیفیت چاپ :
متوسط
وارد شوید
برای اینکه بتوانید کتاب را ارزیابی کنید ابتدا باید وارد حساب
کاربری خود بشوید.