برشی از کتاب مقام گورخانه :
فروشنده ی ترک که تعجب مرا دید، گفت:« افندی! یاخچی کِتاب دُر، قابل یُخِه افندی!» خندیدم و کتاب را بستم و گفتم:« ایرانی، هو ماچ... چند؟» و انگشتانم را به حرکتی سریع نیم تابی دور مچم دادم، مثل همه مردم دنیا که وقتی چند و چون قیمتی را می پرسند، کتاب را به سمتش گرفتم تا نشان بدهم خیلی هم مایل به خریدنش نیستم. توی دلم خدا خدا میکردم نخواهد دندان گردی کند یا از شیوه چانه زنی ام بدش بیاید و بی خیال فروش کتاب بشود. فروشنده که با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنم را دید، خندید و گفت:« قابلی نداره، مهمان ما باش اخوی!» متعجب کتاب را به سمت خودم کشیدم و اصلا متوجه نشدم فارسی حرف زده و وقتی دوهزار لیر را بهش دادم، دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:« ایشالا به کارت بیاد! شب خوش! » گفتم:« اِ... شما فارسی بلدی حرف بزنی!؟ » خندید و گفت:« باید کتاب خوبی باشه نفهمیدی چَن دقیقه س من و شما، با هم داریم فارسی حرف می زنیم»