کبریت کم‌خطر

گزیده نثر و داستان طنز امروز به سلیقه علیرضا لبش
  • قیمت: 275,000 تومان

در دسته‌بندی

توضیحات و مشخصات

بریده‌ای از کتاب کبریت کم‌خطر

یک هفته به عید مونده بود. شب، آقام به ننه‌ام گفت: «لب طاقچه، پول گذاشتم. رخت و لباس بچه‌ها با تو. بزرگ‌تر بگیر، سال دیگه‌ام بپوشن. رخت و لباس امیر هم با من.» بعد هم یه سیگار روشن کرد و رادیو دو موج اسقاطیشو، گرفت درِ گوشش. اون شب تا صبح خوابم نمی‌برد. آقا، اَلَکی که نبود. رخت نو، لباس نو، عیدمون، عید بود! توی جام به هر طرف می‌چرخیدم، می‌دیدم، خواهرهام بیدارن. اون‌ها هم خوابشون نمی‌برد. سال پیش، آقام هیچی برامون نگرفت، فقط گفت: «توله سگا! خوب می‌پوشیدین تا امسال هم بپوشین.» اما ماها، فهمیده بودیم، نداره که بخره، وگرنه می‌خرید. آقامو، خدا حفظش کنه، بداخلاقه؛ اما بد توی کارش نیست. همه عشقشم، رادیو دو موج و کفترهاشه.  خلاصه، اون شب تا خود صبح، خوابم نبرد. خیال اینکه بعد از عید با کت‌وشلوار نو، برم مدرسه، یه چیزی اون ورتر از آرزوی نمرهٔ بیست بود. صبح، اولین کسی که خبردار شد، پسر اسمال‌آقا، بقال محل بود. اونم گفت: «منم با آقام، هفته پیش، رفتیم و خیاط، اندازه‌مو گرفت.» گفت: «کت‌وشلوارش، سورمه‌ایه.» وقتی از من پرسید: «تو چه رنگی می‌دوزی؟» موندم. راستش از عید پارسال تا اون روز، فکر نکرده بودم که اگر بخوام کت‌وشلوار بدوزم، چه رنگی بدوزم، اما توی خیالم، قهوه‌ای بود. شب، ننه‌ام با آبجیام، از بازار اومدن خونه. همه‌شون رخت نو خریده بودن، حتی ننه‌ام، یه قواره چادر مشکی مرغوب گرفته بود. آبجی بزرگه گفت: «امیر، امسال عید، عباس‌آقا اینا هم از شهرستان می‌آن خونهٔ ما، گفتن تا آخر عید، خونهٔ ما میمونن.» شب که آقام اومد، یه چایی پُررنگ، براش ریختم و گفتم: «آقاجون، سه روز بیشتر به عید نمونده، کی می‌ریم خیاط‌خونه؟» گفت: «هول نزن بچه! فردا مرخصی‌ام، می‌ریم، برا کفترها دون ریختی؟» گفتم: «بله آقاجون» گفت: «امیری، از حالا داشته باش، کفش و پیراهن تو کار نیست!» گفتم: «آخه آقاجون، این جوری که نمی‌شه!» گفت: «حرف نباشه! مهمون می‌خواد بیاد.» گفتم: «چشم!» باز هم خوابم نبرد. خیال اینکه هم کت‌وشلوار نو داشته باشم و هم عباس آقا اینا با بنفشه، بیان خونه‌مون، اون هم دو هفته، خوابمو از سرم پَرونده بود. تا چشمم گرم می‌شد، خودمو با بنفشه و کت‌وشلوار قهوه‌ای، توی اتاق زیر شیروونی می‌دیدم که بنفشه، داره نگاهم می‌کنه و می‌خنده و من هم دارم عکس‌های هنرپیشه‌ها رو نشونش می‌دم. با همون فکرها بود که نمی‌دونم، کی خوابم برد. صبح زودتر از همیشه بیدار شده بودم. با خودم فکر می‌کردم: «آخه، چطور خوابم برده؟» بالاخره آقام، اومد توی حیاط و تخت کفششو خوابوند و گفت: «بریم بچه!» دو قدم عقب‌تر از آقام، می‌اومدم. توی محل همه به آقام، سلام می‌دادن؛ انگاری می‌دونستن داریم می‌ریم خیاط‌خونه. جلو خیاطی علی‌آقا، آقام، یه سیگار روشن کرد و رفتیم تو. علی‌آقا، اطو رو گذاشت روی پاره‌آجر و گفت: «خوش اومدین، امری باشه؟» آقام گفت: «برا این امیری، می‌خوام رخت بدوزی.» گفت: «دیر اومدین، سرم شلوغه. شاگردم هم یه دو هفته‌ای هست که انداختم بیرون. دستش کج بود.» آقام گفت: «علی‌آقا، من به این امیری قول دادم، ریش گرو گذاشتم، خیاط محل ما شمایی، از بچگی، این امیری رو، دیدیش، هیکلش، دستته. کجا بریم شب عیدی؟» علی‌آقا، کمی مِن و مِن کرد و گفت: «فقط یه دست، خودتون چی؟» آقام گفت: «نه امسال مهمون می‌آد». 

مشخصات

  • نویسنده:

    علیرضا لبش،

  • شابک:

    9786000301309

  • قطع:

    رقعی

  • تعداد صفحه:

    536

  • سال انتشار شمسی:

    1394

  • جلد کتاب:

    زرکوب

پدیدآورندگان

ثبت نظر و نظرات

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد