نمایش سعید پایان نداشت، داستان پسر نوجوانی است که به همراه مادر و خواهر کوچکش «سایه» در روستایی زیبا و باصفا زندگی میکند. پدر سعید چند سالی است که فوت کرده و او را با مادر و خواهر کوچکش تنها گذاشته است. به خواست خداوند، سعید دارای چهرهای متفاوت است. دماغ و دهانش شکل طبیعی ندارند. چانهاش تقریباً صاف است. پیشانی، گونهها و چانهاش تا حدودی شکل ذوزنقهای به خود گرفته و از سوی دیگر خواهرش سایه، توانایی تکلم ندارد. قصه از آنجایی آغاز میشود که سعید قصد سفر میکند تا از روستا به شهر برود. هرچند با مخالفت مادر مواجه میشود، اما در تصمیم خود مصمم است، راه سفر برمیبندد و به سوی شهر راه میافتد. به خاطر چهرهاش به وسیلة خیلی از مردم بهویژه کودکان مورد تمسخر و سرخوردگی قرار میگیرد، اما به خود تردید راه نمیدهد. در آغاز به دنبال مکانی برای خواب و استراحت میگردد. اما انگار که وصلة ناچسبی روی صورتش باشد به هر مسافرخانهای که سر میزند به او میگویند: «اشتباه آمدی.» در نهایت پشت دیوار خانة پیرزنی خوابش میبرد که به لطف خدا پیرزن او را به صاحبخانهای معرفی میکند که او را بپذیرد. در آن خانه به جز یک مادر و دختر کسی با او به درستی برخورد نمیکند. پسر چهارده، پانزده سالة داستان ما در شهر به دنبال کار میگردد تا اینکه زمانی بتواند مادر و خواهرش را به شهر بیاورد. بزرگترین آرزوی سعید این است که خواهرش بتواند صحبت کند. سعید به هر جایی سر میزند، تا شاید بتواند کاری پیدا کند. اما به خاطر چهرهاش هر جا که میرود از پذیرفتن او سر باز میزنند. یکی دو جایی هم که مشغول کار میشود به دلیل مشکلاتی مجبور به ترک آنجا میشود. گاهگاهی در میادین و خیابانهای شهر به خنداندن مردم و دلقکبازی مشغول میشود. یک بار که قصد خنداندن همسایههای خود را دارد، میخواهد فریاد بزند که متوجه میشود دیگر صدایش درنمیآید و نمیتواند صحبت کند. اما با وجود این دلقکبازی کاری نیست که او را ارضا کند. سعید قصه ما کمکم به پایان راه میرسد، از حضور در شهر ناامید میشود و تصمیم به برگشت میگیرد، او میخواهد تا خود روستا پیاده برود. او همچنان به راهش ادامه میدهد... نمایش سعید پایانی ندارد.
گزیده متن «... آیینه را که زمین گذاشت، تنها شد. موسیقی نمایش او را باد مینواخت. در آن ساعت از روز که حضور ماه و خورشید رودرروی هم در آسمان بسیار عجیب مینمود، نمایش او همچنان ادامه داشت. خسته که شد، آیینه را برداشت. نور در آیینه و در آسمان پیچید. نمایش سعید پایان نداشت. در آیینه همه برای او دست میزدند.