جان من است او

زندگینامه و خاطرات کبری حافظی همسر سردار شهید سید نورخدا موسوی منفر
کتاب "جان من است او" نوشتهٔ سحر ممبنی در نشر شقایق به چاپ رسیده است. سپیده تلاش می‌کند عشق از دست رفته را اینبار در پیچ و خم زندگی مشترکش پیدا کند اما رد خون روی همه‌ٔ خوشی‌هایی که می‌تواند داشته باشد..ادامه
  • قیمت: 65,000 تومان
    + -

توضیحات و مشخصات

کتاب “جان من است او” نوشتهٔ سحر ممبنی در نشر شقایق به چاپ رسیده است. سپیده تلاش می‌کند عشق از دست رفته را اینبار در پیچ و خم زندگی مشترکش پیدا کند اما رد خون روی همه‌ٔ خوشی‌هایی که می‌تواند داشته باشد سایه انداخته است. در حالی می‌خواهد به گذشته‌اش برگردد که هنوز نمی‌داند از آینده و حتی حالِ زندگی‌اش چه می‌خواهد. یک حادثه باعث می‌شود آزادی از دست رفته اش را باز یابد و در آرامشی که پس از بحران‌ها از سر گذرانده یکبار دیگر تمنای قلبش را دریابد.

ناصر،مازیار و دوست قدیمی‌شان حبیب حلقه‌ٔ ارتباطی صمیمانه‌ای ساخته‌اند که فرزندانشان در آن رشد کرده و روزهای شاد جوانی‌شان را سپری می‌کنند. در این میان مازیار که سالهاست به دنبال هم‌رزم گمشده‌اش می‌گردد بالاخره او را پیدا می‌‌کند و تلاش دارد بی توجه به طرز فکر متفاوت خانواده‌ی مسلم که سنتی هستند آنها را با بقیه پیوند دهد.

قصه‌ٔ سپیده که به محبوبیتش میان خانواده و دوستانش بی اندازه مغرور است و در روزهای بی‌دغدغه‌ٔ جوانی انتظار عشقی را می‌کشد که دلش را گرم کند. هر شب رویای تور سفید و سفره‌ٔ عقد می‌بافد، با ورود خانواده‌ٔ متفاوت مسلم به جمعشان رنگ و روی دیگری می‌گیرد. کشمکش‌هایش با رهام و رعنا فرزندان مسلم که نشان می‌دهند علاقه‌ای به او ندارند متحولش می‌کند.

و درست همان وقت که عشق قلبش را می‌لرزاند حادثه‌ای او را عروس خون‌بس می‌کند.

بریده‌ای از کتاب جان من است او

از ذهنم گذشت کاش پشت چشم‌های داریوش هم به جای آن دنیای مرموز، مهربانی و سادگی نگاه دریا پنهان شده بود، آن‌وقت می‌توانستم جواب همهٔ سوال‌هایی که در موردش داشتم را بی آن‌که خودش بخواهد بگیرم. نگاهم را از او که هم‌چنان انتظار می‌کشید ما بیرون برویم، گرفتم و گفتم: ـ نخواستم اصلا... بیرون رفتیم و هنوز لبخند و سنگینی نگاهش را روی تیرهٔ کمرم حس می‌کردم. پدر دوباره داشت از خاطرات جنگ می‌گفت! شاید هم جنگ بهانه بود داشت خاطرات مسلم را مرور می‌کرد. مسلم دوستش بود یا مرادش، نمی‌دانم! اما از وقتی چشم باز کرده بودم نام او قصهٔ کودکی‌ام بود. این‌که یه مرد بود یه اسلحه رو دوشش و یه عالمه غبار پشت سرش، خسته بود و داشت جون از تنش می‌رفت. تا رسید ولو شد وسط سنگر و گفت؛ «مازیار آب برسون که مُردم از تشنگی...» هنوز آب به لبش نرسیده بود که یکی داد زد؛ «هواپیمای عراقیا...» از آنجا به بعد قصه، قصهٔ جنگ نبود، قصهٔ مسلم بود و حسرت بابا که گمش کرده بود، که اگر فرصت پیدا کند باز برمی‌گردد خرمشهر تا پیدایش کند، قهرمان بابا کم‌کم اسطورهٔ زندگی من هم شده بود، عکس‌هایش را دیده بودم؛ کوچک‌تر که بودم اسمش را گذاشته بودم مرد خاکی، صورت مهربانی داشت و در همان چند عکسی که پدر از او به یادگار داشت یک اسلحه روی دوشش بود. خاله طوبی که سفره به دست وارد شد، خاطرهٔ بابا هم به پایان رسیده بود. به تبعیت از دریا بلند شدم و سفره را از دست خاله گرفتم، یک سر را به دست دریا دادم و سر دیگر را خودم گرفتم و هم‌زمان سفرهٔ سفید صدفی را وسط سالن نه چندان بزرگ خانهٔ عمو حبیب انداختیم. مامان ظرف‌ها را به دست داریوش که تازه از اتاقش بیرون آمده بود داد، همه به جنب و جوش افتادند جز پدر و حبیب آقا، انگار همان‌طور که ما را نگاه می‌کردند داشتند دنبال راهی برای پیدا کردن مسلم می‌گشتند. مطمئن بودم این هفته هم پدر سری به آسایشگاه هم‌رزمانش می‌زند تا شاید آشنایی را پیدا کند و خبری از مسلم بگیرد.

مشخصات

  • شابک:

    9786000351595

  • قطع:

    رقعی

  • تعداد صفحه:

    208

  • سال انتشار شمسی:

    1401

  • نویسنده:

    محمدتقی عزیزیان زمانه،

پدیدآورندگان

ثبت نظر و نظرات

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد