بچههای مسجد، جلد 2
جمعی از نویسندگان
- قیمت: 27,000 تومان
در دستهبندیتئاتر و نمایشنامه
توضیحات و مشخصات
هنر نمایش در مساجد جدای از اینکه میتواند فضای این اماکن را برای نوجوانان پویا و جذاب کند بلکه میتواند راهی باشد تا مفاهیم دینی و اخلاقی را به شکلی خلاقانه و جذاب به ایشان آموزش دهد.
دفتر تئاتر مردمی بچه های مسجد حوزه هنری با توجه به این امر مهم و به منظور تولید محتوای نمایش برای گروههای اجرایی، اقدام به تهیه و انتشار مجموعه نمایشنامههای بچههای مسجد نموده است. مهمترین ویژگی نمایشنامههای گردآوری شده در این مجموعه، علاوه بر دارا بودن محتوا و مضمون دینی و مسجدی، هماهنگی و تناسب این آثار با فضا، امکانات و شرایط مسجد و گروههای مسجدی، به لحاظ اجرایی است
بریدهای از کتاب بچههای مسجد
(امامزادهٔ بسیار کوچکی که چند عکس به دیوارهایش آویخته و چند جلد قرآن مجید و کتب ادعیه در طاقچهای میان آن خودنمایی میکند. در کنجی از اتاق پیش روی ما ضریح کوتاهی است که از چوب ساخته شده، رنگ سبز بر آن زدهاند و پارچه و دخیل هایی بر آن آویخته است. سماوری همراه چند استکانِ چای، جایی نزدیک آن است. قاب عکسی که چهرهٔ یک نوجوان و یک مرد را در خود جای داده، جایی نمایان بر دیوار نشسته و اکنون این صدای طوفان و باران است که از پس پنجرهای که آنجاست، بر گوشهامان میکوبد.) نگاه نخست (رؤیا، نغمه و الهام که باران و سرما امانشان را بریده با کولهپشتیهایی که به دست گرفتهاند، نفسزنان، ملتهب و نگران وارد شده و محتاطانه آنجا را وارسی میکنند. آشفتهاند و گلولای سر تا پایشان را گرفته است.) الهام: قرار ما با اونا نزدیک امامزاده بوده... نباید میاومدیم توُ... چندبار بهت گفته بودن! رؤیا: یعنی باید اون بیرون... زیر بارون، از سرما میمردیم؟! نغمه: کسی اینجا نیست؟! الهام: نکنه یارو بیاد اینجا دنبالمون؟! رؤیا: آشغالِ عوضی... با خودش فکر کرده بود سهتا دختر جوون... غریب... تکوتنها... وسط این کوه و کمر... الهام: اگه دیرتر فهمیده بودیم... ما رو با خودش برده بود جایی که دیگه دست فلکم بهمون نمیرسید... رؤیا: تو که طوریت نشد، نغمه؟! نغمه: (به سوی ضریح رفته، سر بر آن گذارده و بینای سخن میکند.) به چه بدبختیای افتادیم! رؤیا: چه بدبختیای؟!... این تازه اول راهه... هرکه طاووس خواهد... جور هندوستان کشد! نغمه: خستهم، رؤیا... داغونم... نمیدونم بعد این همه بدبختی... قراره چه اتفاقی بیفته! رؤیا: نگران نباش... امشب دیگه همهچی تموم میشه! نغمه: آره... (بغضی فروخورده در جانش میجنبد.) امشب همهچی تموم میشه... الهام: (از پس پنجره بیرون را میپاید.) چقدر اینجا سرده... رؤیا: واسه چند ساعتی که میخوایم توش سر کنیم خوبه! الهام: اگه نیان چی؟! رؤیا: چرا نباید بیان؟! الهام: با این جایی که ما اومدیم، اگه صد سال هم بگردیم... راه برگشتن رو پیدا نمیکنیم! رؤیا: مگه قراره برگردیم؟! نغمه: (همچنان در خود است) چهطوری تونست این کارو با من بکنه؟! الهام: (از کنار پنجره بیرون را نشان میدهد.) بیا نگاه کن؟!... فکر نکنم تا چند کیلومتری اینجا آدمیزادی زندگی کنه! رؤیا: بهتر... هرچی از آدمای این خرابشده دورتر باشی به نفعته! (رو به نغمه) بیا بیرون بابا... آدمای اینجا فقط زبونی به همهچی اعتقاد دارن... پای عمل که میرسه، تنها چیزی که ندارن اعتقاده... اعتقاد به هیچی... البته به یه چیزی خیلی معتقدن و واسهش همهکار میکنن... میدونی اون چیه؟!... منفعت خودشون! الهام: استاد رفت روُ منبر!... ول کن تو رو خدا، رؤیا... رؤیا: بدبخت... گوش کن شاید یه چیزی یاد گرفتی! الهام: باشه بابا... اصلاً تو شاگرد اول دانشگاه... مام احمق و کودن... بذار ببینیم چه خاکی باید توُ سرمون بکنیم!... من و نغمهٔ احمق رو بگو که عقلمون رو دادیم دست تو! رؤیا: باز شروع کردی، الهام؟!... اولاً که تو چرا خودت رو با نغمه قاطی میکنی؟!... بعدش هم... مگه مجبورت کرده بودم؟!... میخواستی نیایی!... (رو به نغمه) دروغ میگم؟! نغمه: یعنی واقعاً اینقدری دوستم نداشت که به خاطرم صبر کنه؟!... یعنی همهٔ حرفاش تا حالا دروغ بوده؟!! الهام: تو هم بس کن دیگه، نغمه... چه توقعاتی داری ها... بابا طرف از روز اولِ دانشگاه توُ نخ تو بوده... چهار سال سراغ کسی نرفته... قرار بود درسش رو تموم کنه که کرده... تو این وضعیت گداکُش تونسته یه کار نصفه نیمه هم پیدا کنه... دیگه قرار بوده چیکار کنه که نکرده؟! رؤیا: اگه آدم بود... اگه دوستش داشت، میموند! الهام: کجا میموند؟!... میموند که با هم برن کافیشاپا و رستورانا رو متر کنن؟!... چرا حالیتون نیست؟!!... بابا نهنهٔ نغمه دست رد زدن به سینهٔ مهرداد!... خلاص!... رؤیا: یعنی خود نغمه مهم نبوده براش؟!... نغمه: بهش گفتم بیا فرار کنیم... بالاخره یه طوری میشد دیگه... نه؟!... شاید یه مدت میگذشت... مامان بابای منم راضی میشدن... الهام: اونایی که من میشناسم... همچین از دماغ فیل افتادن که هیشکی رو جز خودشون قبول ندارن!... کاش خونوادهٔ منم اینقدر واسه شوهر دادن و بدبخت کردن من هلاک نبودن! رؤیا: بسه دیگه، الهام... مثلاً میخوای آرومش کنی؟! الهام: مگه دروغ میگم؟! نغمه: راست میگه رؤیا... چقدر بهشون گفتم مهرداد پسر خوبیه... مستقله... دستش به زانوی خودشه... درسخونه... خب بدبخت باید چیکار میکرده... یه آدمی که از بچگی پدرش مرده، چه کاری از دستش ساختهس؟! الهام: والله!... توُ این وضعیت آدمی مثل مهرداد، همین که سالم مونده و داره واسه زندگی کردن میجنگه، خودش خیلیه... نغمه: گفتم... من دوستش دارم... بدون اون نمیتونم... من حاضرم از همهٔ ثروتی که قراره بهم برسه بگذرم ولی با مهرداد باشم... رؤیا: دیگه فایدهای نداره، نغمه... دیدی که اونم ارزشش رو نداشت!... احتمالاً تا الانم حلقهٔ نامزدی رو انداخته دست یکی بدتر از خودش... نغمه: فکرشم نمیکردم کارمون به اینجا بکشه... رؤیا: به کجا؟!... اتفاقاً خوب شد که زود فهمیدی! الهام: آره بابا... خوب بود چند سال بعد وسط زندگی ولت میکرد میرفت؟! نغمه: همچین کاری نمیکرد... اون این کارو نمیکنه... الهام: مثل اینکه هنوز باورت نشده... امشب... نغمه: نه!... باورم نشده... مطمئنم همهٔ اینا یه کابوسه که تموم میشه... این جادهای که اومدیم... این جای پرت و دورافتادهای که نمیدونیم کجاس... این شب لعنتی که بگذره، همهچی تموم میشه! رؤیا: آره، نغمهجون... فردا که برسه دیگه خلاص شدیم...
مشخصات
-
نویسنده:
حامد مکملی،حسین فدایی حسین،
-
گرافیست:
حمید قربان پور،
-
شابک:
9786000305123
-
تعداد صفحه:
78
-
سال انتشار شمسی:
1396
-
نوبت چاپ:
1
پدیدآورندگان
-
نویسنده یا مولف کتاب بچههای مسجد
-
نویسنده یا مولف کتاب بچههای مسجد
-
گرافیست کتاب بچههای مسجد
برای ثبت نقد و بررسی وارد حساب کاربری خود شوید.