بریده‌ای از کتاب «فصل باران»؛

روایت صدسال روضه‌خوانی روزانه در خانه ابوزیدآباد

اشتراک گذاری

14 تیر 1404

به گزارش روابط عمومی انتشارات سوره مهر به نقل از خبرگزاری فارس، خانه حاج عباس مرتضوی در ابوزیدآباد کاشان، صدسال است هر روز میزبان عزاداران حسینی است. خانه 200 ساله او، یکی از خانه‌های نظر کرده اهل‌بیت (ع) است. پدربزرگ پدر حاج عباس وصیت کرده بود که ثلث مالش را برای مراسم ختمش خرج کنند. […]

به گزارش روابط عمومی انتشارات سوره مهر به نقل از خبرگزاری فارس، خانه حاج عباس مرتضوی در ابوزیدآباد کاشان، صدسال است هر روز میزبان عزاداران حسینی است. خانه 200 ساله او، یکی از خانه‌های نظر کرده اهل‌بیت (ع) است. پدربزرگ پدر حاج عباس وصیت کرده بود که ثلث مالش را برای مراسم ختمش خرج کنند. بعد از فوت او، در پایان هفت روز برگزاری مراسم، فرزندانش پس از حساب و کتاب متوجه شدند که حتی یک قران هم از آن ثلث مالی که پدرشان در نظر گرفته بود کم نشده است. از همان وقت فرزندان حدس زدند مالی که پدرشان وقف کرده نظر کرده است و باید به نیت ایشان هر جمعه در این خانه مراسم روضه برگزار شود. بعدها شیخ شهاب‌الدین، پدر حاج عباس تصمیم گرفت که روضه‌ها فقط محدود به جمعه‌ها نشود و به صورت روزانه در این خانه برپا شود. در کتاب «فصل باران، روایت‌هایی از زندگی با حسین(ع)» که به کوشش مهدی قزلی از سوی انتشارات سوره مهر روانه کتابفروشی‌ها شده است، گیتی باقری از تجربه حضورش در این روضه صد ساله می‌گوید. بخشی از این روایت را در ادامه می‌خوانید.
«برنامه‌ریزی‌ها و مقصدهایم در عرض دو دقیقه عوض شده بودند. برای چندمین بار برایم اثبات شد که بعضی وقت‌ها قرار نیست خواسته‌ها و تصمیم‌های ما مسیر را مشخص کنند. بهترین مسیر از قبل مشخص شده است.مسیریاب را دوباره باز کردم و این بار نوشتم کاشان، شهر ابوزیدآباد. براساس زمانی که مسیریاب مشخص کرده بود، اگر وقت را تلف نمی‌کردم و تا یک ساعت دیگر راه می‌افتادم و خرید قند و چای هم بیشتر از نیم ساعت زمان نمی‌برد، ساعت ۵:۳۰ می‌رسیدم به روضه خانه حاج عباس.
از اول مسیر که راه افتاده بودم زن اپراتور مسیریاب، هرچند دقیقه شروع کرده بود به حرف زدن که به راست بپیچید و یا بعد از میدان وارد سومین خروجی شوید؛ ولی حالا که ده کیلومتر بیشتر نمانده که برسم سر دوراهی ای که نه علامت داشت و نه تابلو، زن مسیریاب ساکت شده بود. به علامت اینترنت بالای صفحه سمت راست نگاه کردم. اینترنت قطع شده بود. ماشین را کنار جاده نگه داشتم. از ماشین پیاده شدم. چشمانم را ریز کردم و دستم را سایه‌بان چشم‌هایم کردم تا شاید تابلویی ببینم؛ ولی چیزی نبود. مسئله احتمال در ابر بالای سرم تشکیل شد و شروع کردم به حساب کردن احتمال انتخاب هر یک از راه‌ها. با توجه به اینکه اطلاعات خاصی برای هر دو مسیر وجود نداشت، احتمال درست یا غلط انتخاب کردن هر دو مسیر یکسان بود. در این مواقع که احتمال یکسان است، باید دل را به دریا زد و یکی را انتخاب کرد.
مسیر سمت راست را انتخاب کردم. آفتاب داغ، سراب درست می‌کرد. ته جاده توی سراب زنی خمیده با چادر مشکی و گل‌های ریز سفید را دیدم. فکر کردم شاید خاصیت سراب جاده‌هایی است که خیلی داغ هستند و گرمایش بالای ۴۰ می‌شود. نزدیک‌تر که شدم سراب تمام شد؛ ولی زن با قامت خمیده و چادری مشکی و گل‌های ریز سفید هنوز کنار جاده بود. زن با دیدن ماشین ایستاد و دست بلند کرد. ایستادم در دومتری‌اش و شیشه ماشین را پایین دادم. قبل از اینکه حرف بزنم، پرسید: «کجا می‌روی؟» اسم روستای ابوزیدآباد دیرتر از خانه حاج عباس در ذهنم آمد. :گفتم: «روضه خانه حاج عباس.»لبخند زد، در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست. گفت: دفعه اولت است که می‌روی؟»گفتم: «بله.» گفت: «اشتباه آمدی.» عینکش را درآورد و گفت: «البته بهترکه اشتباه آمدی.» لبخندی زد و گفت: «دور بزن.»
دور زدم نمی‌دانستم باید از انتخاب نادرستم ناراحت باشم یا خوشحال. درجه کولر را بالاتر بردم تا هاجر خانم خنک شود. نفسش که بالا آمد، با لهجه‌ای که باید بادقت گوش می‌دادی تا بفهمی چه می‌گوید. گفت: «اهل اینجاها نیستی. ندیدمت تا به حال.» خنده‌ام گرفت: «مگر همۀ آدم‌های این اطراف را می‌شناسید؟!» عینکش را روی بینی‌اش بالاتر برد و گفت: «وقتی چای ریز خانه حاج عباس باشی، همه را می‌شناسی.» گره روسری مشکی اش را شل کرد و نفس گرفت و باز پرسید: «نذر داری پس.»گفتم: «نذر دوستم را قرار است برسانم به روضه.» عینکش را روی صورتش بالاتر برد و زیر لب انگار که با خودش حرف بزند گفت: «خدا را شکر. خدا را شکر.»
سؤال‌های هاجر خانم که تمام شد، سؤالی که از اول راه توی سرم می‌چرخید، پرسیدم: «چطور می‌شود هر روز روضه برپا کرد،آن هم هر روز؟» صلوات شمارش را دور انگشتش بست و گفت: «این خانه نظر کرده اهل بیت است. حاج عباس همیشه تعریف کرده پدر پدر پدرش وقتی مرد، وصیت کرد یک سوم از مال به ارث گذاشته‌اش را خرج کنند برای مراسم ختمش. بعد از هفت روز که خانه پر و خالی شده بود از مهمان، پسرها نشستند به حساب و کتاب و دیدند یک قران هم از مال پدرشان کم نشده. به اینجا که رسید ساکت شده بود هاجر خانم. سرم را برگرداندم سمتش. در چشمانش یک لایه اشک جمع شده بود که گفت: «مگر می‌شود؟» هاجر جواب سؤالش را خودش داد و گفت: «بله شده بود. بعد از آن بچه‌ها نذر کرده بودند روضه برپا کنند هر شب جمعه و بعدها شده بود هر روز. این بعدها که می‌گویم تا الان شده حدود صد سال.»
تا به ورودی شهر برسیم دیگر نه من حرف زدم و نه هاجر خانم. با به چپ بپیچ و به راست بپیچ هاجر خانم، داخل کوچه پس کوچه‌های کاهگلی رسیدیم به خانه‌ای با در چوبی قدیمی. صدای مرد روضه‌خوان از داخل خانه می‌آمد. هاجر گفت: «این در ورودی زن‌هاست.» پشت سر هاجر خانم، وارد خانه شدم. دیوارهای خانه کاهگلی بود و سقفش کوتاه. روی زمین، روی فرش‌ها پتوهای قدیمی و روفرشی انداخته بودند با بوی کاهگل و بوی عطر گل محمدی، راه نفسم باز شد. خانم‌ها با چادرهای مشکی و بعضی با چادرهای گل گلی دور تا دور ،خانه به پشتی تکیه داده بودند و چادرهایشان را کشیده بودند روی صورت‌هایشان.
روضه‌خوان می‌خواند:همیشه روی لبم ذکر یا ابوالفضل استچراکه حضرت مشکل گشا ابوالفضل است دو دست داده به راه خدا و پس چه عجب اگر که معنی دست خدا ابوالفضل استاسم ابوالفضل که آمد صدای گریه بلندتر شد. چای و قندها را هاجر برد آشپزخانه. من کنار در آشپزخانه نشستم. نگاهم خیره ماند به روی پارچه سبزی که نوشته شده بود، السلام على ساكن كربلا، السلام على من بكته ملائكة السماء، السلام على من ذريتة الازكيا. سلام بر ساکن کربلا، سلام بر آن کسی که فرشتگان آسمان بر او گریستند، سلام بر آن کسی که خاندانش پاک و مطهرند. بی‌وزن شده بودم. دوست داشتم ساعت‌ها بنشینم و فقط روضه گوش دهم؛ آن هم در خانه‌ای که احساس می‌کردم صاحب خانه ساکن کربلا است. هاجر خانم چای و قند برایم آورد و گذاشت جلویم. آرام سرش را نزدیکم کرد و گفت: «هرچه از خدا می‌خواهی بهت بدهد.» در چشمانم اشک بود و در ذهنم مدام تکرار می‌شد: امام حسین همۀ ما را می‌بیند.
اشتراک گذاری

ثبت نظر و نظرات

اولین نفری باش که نظرش منتشر میشه

مطالب مرتبط

ورود / ثبت‌نام
لطفاً شماره موبایل خود را وارد کنید:
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد